رضا فانی یزدی
گویند رمز عشق مگویید و نشنوید
مشکل حکایتی است که تقریر میکنند
چون نامش شریف و از اهالی شریف آباد بود
به یاد علی اصغر سعیدی شریف آباد
امروز خبردار شدم که آقای علی اصغر سعیدی شریف آباد پدر دوست و همبندم محمد رضا سعیدی در گذشت .
چهل و چند سال پیش بود که با این مرد شریف آشنا شدم، آشنایی من با خانواده سعیدی، پدر و مادر مهربان این خانواده به دورانی نوجوانی ام بر می گردد. من و محمد رضا دوستان دوران نوجوانی هم بودیم. با محمد رضا وقتی در کلاس چهارم ریاضی در دببرستان ابن یمین در مشهد ثبت نام کردم آشنا شدم و تا وقتی زنده بود یکی از بهترین دوستان ام بود.
بهترین دوستانم همان دوستان دوران نوجوانی ام هستند که همیشه جایشان در قلب وروحم باقی است. ما چند نفر بودیم که حسابی به هم خو گرفته بودیم و هیچ چیز نمی توانست ما را از هم جدا کند، جز دست سرنوشت. محمد رضا در آن دوران مذهبی بود و هوادار سازمان مجاهدین خلق ایران و من هم هوادار چریک های فدایی خلق. نه مذهبی بودن او و نه غیر مذهبی بودن من هیچ گاه فاصله ای بین ما نیانداخت. سالهای دبیرستان را با هم گذراندیم. کلاس ششم بودم که از دبیرستان اخراجم کردند که حکایتش مفصل است، مجبور شدم در همان دبیرستان در کلاس های شبانه ثبت نام کنم. محمد رضا نیز به عشق دوستی اما تنهایم نگذاشت و او هم به کلاس های شبانه آمد و مدرسه روزانه را ترک کرد. یادش به خیر آقای سعیدی پدرمحمد رضا، کارمند شهرداری مشهد بود، زحمتکش و دوست داشتنی و رفیق و همراه فرزندانش و ما را با چهره ای باز و با رویی گشاده و لبی خندان همیشه پذیرا. او گروه چند نفری ما را همقطار می نامید. خانه محمد رضا درش بروی ما همیشه باز بود و مادر مهربانش چون مادر و پدرش چون پدری برای ما بودند و همیشه با مهربانی و لبخند به ما که شب و روز و وقت و بی وقت مزاحم آنها می شدیم خوش آمد می گفتند. بخشی از بهترین خاطرات دوران نوجوانی و جوانی ام در ان آشیانه با محمد رضا و خانواده او گذشت و چه خوش می گذشت. روزی که محمد رضا تصمیم گرفت مدرسه روزانه را ترک کند و به کلاس های شبانه بیاید با هم برای اینکه پدرش را قانع کنیم به خانه آنها رفتم. محمد رضا شروع به صحبت کرد و از مزیت کلاس های شبانه می گفت که تمام روز وقت داریم که درس بخوانیم و خلاصه هزار بهانه که مدرسه شبانه از روزانه بهتر است. آقای سعیدی پس از چند دقیقه از من پرسید که " تو چطور؟ آیا تو هم به شبانه رفتی؟" منتظر پاسخم نماند، گویا در نگاه و چهره ام پاسخ پرسش اش را یافته بود. خودش گفت " حالا که همقطار هم رفته مدرسه شبانه دیگه جای صحبت نیست". همیشه همینطور بود، ما را همانطور که دوست داشتیم زندگی کنیم می پذیرفت و به انتخاب فرزندانش احترام می گذاشت. دبیرستان ما تمام شد و هر کدام ما به گوشه رفتیم، محمد رضا برای مدتی کوتاه به دانشگاه تبریز رفت و سپس به مشهد آمد و از آنجا به انستیتوی تکنولوژی در بجنورد و در آن مدرسه ثبت نام کرد. من مدت کوتاهی به خارج از کشور رفتم. با پیروزی انقلاب باز ما به هم رسیدیم. محمد رضا مجاهد بود و من حالا توده ای، اما تفاوت در گرایش سیاسی ما هرگز کمترین لطمه ای به دوستی ما نزد.
پس از مدت کوتاهی با آغاز سرکوب های سیاسی از طرف رهبری نظام دینی در کشور زندگی بر مجاهدین بسیار سخت و دشوار شد، با آغاز اعدام ها پس از خرداد ۱۳۶۰ تقریبا همه اعضای سازمان مجاهدین به اجبار به زندگی مخفی رانده شدند. پیش از آن تقریبا مرتب محمد رضا را می دیدم وچند بار برای دیدن پدر و مادرش به خانه آنها نیز رفته بودم. حالا مدتی بود که اصلا از او خبری نداشتم، اواسط سال ۱۳۶۱ بود که محمدرضا روزی سرزده به خانه ما در شهرک ابوذر که در حومه مشهد بود آمد، از دیدن او چقدر خوشحال شدم، خوشحال بودم که دستگیر نشده و سالم مانده است. یک سالی بود که همدیگر را ندیده بودیم. نمی دانم برای چه کاری به مشهد آمده بود ولی از آنجا که جای امنی نداشت به قول خودش به من پناه آورده بود. وقتی کلمه پناه آوردن را بر زبان آورد تنم لرزید، به او گفتم اینجا خانه توست و تا هر وقت بخواهی اینجا می مانی و اگر اینجا احساس امنیت نمی کنی می توانی به خانه برادرم عباس بروی و یا جای دیگری برایت پیدا می کنم. مادرم او را مثل من دوست داشت و به او اطمینان داد که از هیچ چیز برای امنیت و آسایش او تا وقتی در این خانه است کوتاهی نخواهد کرد. چند روزی بیشتر مهمان ما نبود و رفت. با ترس و دلهره از هم جدا شده و خداحافظی کردیم، انگار هیچ کدام ما تصوری از اینکه دوباره همدیگر را ببینیم نداشتیم. آنروزها وحشت دستگیری ، مرگ واعدام سایه به سایه همراه بچه های مجاهدین بود. مدتی گذشت دیگر از او خبری نداشتم، سال ۱۳۶۲ دستگیر شدم و در اسفند ماه همان سال به زندان وکیل آباد مشهد منتقل شدم. چند ماهی بیشتر نگذشته بود که روزی محمد رضا را به بند ما آوردند. محمد رضا نیز گویا چندی پیش در تهران دستگیر شده بود و حالا پس از پایان بازجویی هایش او هم به وکیل آباد منتقل شده بود. حالا باز ما با هم بودیم و هر دو منتظر دادگاه. دوستی ما همچنان چون گذشته بر جا بود، اختلافات سیاسی و دو بهم زنی ها و حسادت ها نیز هرگز نتوانست بر ان رفاقت و دوستی صمیمانه کمترین خدشه ای وارد کند. هر کدام از ما جداگانه به دادگاه رفتیم، دادگاهی که دادستان اش مصطفی پورمحمدی بود و حاکم شرعش جنایتکاری به نام علی رازینی که در آدمکشی شهره شده بود. رازینی در دادگاه های چند دقیقه ای اش هر دوی ما را به اعدام محکوم کرد. بیشتر از ده ماه زیر حکم اعدام بودیم، حکم اعدام هر دوی ما برگشت خورد و در دادگاه دوم هر دو به بیست سال حبس محکوم شدیم. انگار تقدیر ما یکی شده بود.در سالن ملاقات گاه آقای و خانم سعیدی را می دیدم. در زندان حالا علی هم با ما بود. علی برادر کوچک تر محمدرضا بود و از جوان ترین افراد دستگیر شده در زندان مشهد.
در زمان دستگیری فکر نکنم بیشتر از ۱۳ یا ۱۴ سال دآشت. در زندان کم کم بزرگ شده بود، در زندان درس می خواند و امتحاناتش را می داد و در زندان دیپلم دبیرستان اش را گرفت. علی سال ۱۳۶۰ دستگیر شده بود و دوران وحشت و کشتار سال ۶۰ را از سر گذرانده بود. با سن و سال کم اش خوب زندانی می کشید و مقاوم بود. او به ده سال حبس محکوم شده بود. مثل برادر کوچک خودم دوستش داشتم.
چند سالی من و محمد رضا و علی با هم همبند بودیم. تابستان لعنتی ۱۳۶۷ آمد. محمد رضای عزیزم و علی را به همراه ده ها نفر دیگر در زندان مشهد به دار کشیدند. چهره محمد رضا لحظه ای که از بند خارج می شد هنوز در خاطرم مانده است. باز با هم روبوسی کردیم و او رفت و دیگر هرگز برنگشت. در آن تابستان لعنتی محمد رضا و علی را کشتند، هیچ کس نمی دانست که با زندانیان چه کرده اند. گویا یکی از کارکنان بهشت رضا که در مرده شور خانه کار می کرده با دیدن اسم محمد رضا و فامیل او که سعیدی شریف آباد بود و از آنجا که با پدر محمد رضا آشنایی قبلی داشته به او خبر داده بود که بچه ها را به دار کشیده و در قطعه ای در گورستان بهشت رضا به خاک سپرده اند. آقای سعیدی با شنیدن خبر به بهشت رضا رفته بود و به خانواده بقیه بچه ها خبر از وقوع این جنایت داده بود.
از زندان که آزاد شدم با قلبی شکسته به دیدار پدر و مادر محمد رضا و علی رفتم.
حالا من مانده بودم و محمد رضا نبود، آقای سعیدی با چشمان پر از اشک و صدایی که اندوه آن بی اندازه بود گفت " هم قطار، دیدی با هم قطارت چه کردند". سی سال پیش قطار مرگ در آن تابستان لعنتی آمده و هزاران زندانی بی گناه را برداشت و برد. همقطارم محمد رضا را برد به جایی که دیگر هرگز راه باز گشت نداشت.
حالا باز پس از سی سال درست در همان روزها که شاید محمد رضا و علی را به دار کشیدند باز خبری همه آن خاطرات را برایم بروز کرد. امروز اطلاعیه ای بدستم رسید که " با نهایت تاسف و تاثر در گذشت بزرگ خاندان " آقای علی اصغر سعیدی شریف آباد را خبر می داد. پدر مهربان و زجر کشیده محمد رضا و علی هم از میان ما رفت. یادش گرامی که چون نامش شریف و از اهالی شریف آباد بود.
این مطلب برای اول بار در فیس بوک به چاپ رسید.
چون نامش شریف و از اهالی شریف آباد بود
چهل و چند سال پیش بود که با این مرد شریف آشنا شدم، آشنایی من با خانواده سعیدی، پدر و مادر مهربان این خانواده به دورانی نوجوانی ام بر می گردد. من و محمد رضا دوستان دوران نوجوانی هم بودیم. با محمد رضا وقتی در کلاس چهارم ریاضی در دببرستان ابن یمین در مشهد ثبت نام کردم آشنا شدم و تا وقتی زنده بود یکی از بهترین دوستان ام بود.
بهترین دوستانم همان دوستان دوران نوجوانی ام هستند که همیشه جایشان در قلب وروحم باقی است. ما چند نفر بودیم که حسابی به هم خو گرفته بودیم و هیچ چیز نمی توانست ما را از هم جدا کند، جز دست سرنوشت. محمد رضا در آن دوران مذهبی بود و هوادار سازمان مجاهدین خلق ایران و من هم هوادار چریک های فدایی خلق. نه مذهبی بودن او و نه غیر مذهبی بودن من هیچ گاه فاصله ای بین ما نیانداخت. سالهای دبیرستان را با هم گذراندیم. کلاس ششم بودم که از دبیرستان اخراجم کردند که حکایتش مفصل است، مجبور شدم در همان دبیرستان در کلاس های شبانه ثبت نام کنم. محمد رضا نیز به عشق دوستی اما تنهایم نگذاشت و او هم به کلاس های شبانه آمد و مدرسه روزانه را ترک کرد. یادش به خیر آقای سعیدی پدرمحمد رضا، کارمند شهرداری مشهد بود، زحمتکش و دوست داشتنی و رفیق و همراه فرزندانش و ما را با چهره ای باز و با رویی گشاده و لبی خندان همیشه پذیرا. او گروه چند نفری ما را همقطار می نامید. خانه محمد رضا درش بروی ما همیشه باز بود و مادر مهربانش چون مادر و پدرش چون پدری برای ما بودند و همیشه با مهربانی و لبخند به ما که شب و روز و وقت و بی وقت مزاحم آنها می شدیم خوش آمد می گفتند. بخشی از بهترین خاطرات دوران نوجوانی و جوانی ام در ان آشیانه با محمد رضا و خانواده او گذشت و چه خوش می گذشت. روزی که محمد رضا تصمیم گرفت مدرسه روزانه را ترک کند و به کلاس های شبانه بیاید با هم برای اینکه پدرش را قانع کنیم به خانه آنها رفتم. محمد رضا شروع به صحبت کرد و از مزیت کلاس های شبانه می گفت که تمام روز وقت داریم که درس بخوانیم و خلاصه هزار بهانه که مدرسه شبانه از روزانه بهتر است. آقای سعیدی پس از چند دقیقه از من پرسید که " تو چطور؟ آیا تو هم به شبانه رفتی؟" منتظر پاسخم نماند، گویا در نگاه و چهره ام پاسخ پرسش اش را یافته بود. خودش گفت " حالا که همقطار هم رفته مدرسه شبانه دیگه جای صحبت نیست". همیشه همینطور بود، ما را همانطور که دوست داشتیم زندگی کنیم می پذیرفت و به انتخاب فرزندانش احترام می گذاشت. دبیرستان ما تمام شد و هر کدام ما به گوشه رفتیم، محمد رضا برای مدتی کوتاه به دانشگاه تبریز رفت و سپس به مشهد آمد و از آنجا به انستیتوی تکنولوژی در بجنورد و در آن مدرسه ثبت نام کرد. من مدت کوتاهی به خارج از کشور رفتم. با پیروزی انقلاب باز ما به هم رسیدیم. محمد رضا مجاهد بود و من حالا توده ای، اما تفاوت در گرایش سیاسی ما هرگز کمترین لطمه ای به دوستی ما نزد.
پس از مدت کوتاهی با آغاز سرکوب های سیاسی از طرف رهبری نظام دینی در کشور زندگی بر مجاهدین بسیار سخت و دشوار شد، با آغاز اعدام ها پس از خرداد ۱۳۶۰ تقریبا همه اعضای سازمان مجاهدین به اجبار به زندگی مخفی رانده شدند. پیش از آن تقریبا مرتب محمد رضا را می دیدم وچند بار برای دیدن پدر و مادرش به خانه آنها نیز رفته بودم. حالا مدتی بود که اصلا از او خبری نداشتم، اواسط سال ۱۳۶۱ بود که محمدرضا روزی سرزده به خانه ما در شهرک ابوذر که در حومه مشهد بود آمد، از دیدن او چقدر خوشحال شدم، خوشحال بودم که دستگیر نشده و سالم مانده است. یک سالی بود که همدیگر را ندیده بودیم. نمی دانم برای چه کاری به مشهد آمده بود ولی از آنجا که جای امنی نداشت به قول خودش به من پناه آورده بود. وقتی کلمه پناه آوردن را بر زبان آورد تنم لرزید، به او گفتم اینجا خانه توست و تا هر وقت بخواهی اینجا می مانی و اگر اینجا احساس امنیت نمی کنی می توانی به خانه برادرم عباس بروی و یا جای دیگری برایت پیدا می کنم. مادرم او را مثل من دوست داشت و به او اطمینان داد که از هیچ چیز برای امنیت و آسایش او تا وقتی در این خانه است کوتاهی نخواهد کرد. چند روزی بیشتر مهمان ما نبود و رفت. با ترس و دلهره از هم جدا شده و خداحافظی کردیم، انگار هیچ کدام ما تصوری از اینکه دوباره همدیگر را ببینیم نداشتیم. آنروزها وحشت دستگیری ، مرگ واعدام سایه به سایه همراه بچه های مجاهدین بود. مدتی گذشت دیگر از او خبری نداشتم، سال ۱۳۶۲ دستگیر شدم و در اسفند ماه همان سال به زندان وکیل آباد مشهد منتقل شدم. چند ماهی بیشتر نگذشته بود که روزی محمد رضا را به بند ما آوردند. محمد رضا نیز گویا چندی پیش در تهران دستگیر شده بود و حالا پس از پایان بازجویی هایش او هم به وکیل آباد منتقل شده بود. حالا باز ما با هم بودیم و هر دو منتظر دادگاه. دوستی ما همچنان چون گذشته بر جا بود، اختلافات سیاسی و دو بهم زنی ها و حسادت ها نیز هرگز نتوانست بر ان رفاقت و دوستی صمیمانه کمترین خدشه ای وارد کند. هر کدام از ما جداگانه به دادگاه رفتیم، دادگاهی که دادستان اش مصطفی پورمحمدی بود و حاکم شرعش جنایتکاری به نام علی رازینی که در آدمکشی شهره شده بود. رازینی در دادگاه های چند دقیقه ای اش هر دوی ما را به اعدام محکوم کرد. بیشتر از ده ماه زیر حکم اعدام بودیم، حکم اعدام هر دوی ما برگشت خورد و در دادگاه دوم هر دو به بیست سال حبس محکوم شدیم. انگار تقدیر ما یکی شده بود.در سالن ملاقات گاه آقای و خانم سعیدی را می دیدم. در زندان حالا علی هم با ما بود. علی برادر کوچک تر محمدرضا بود و از جوان ترین افراد دستگیر شده در زندان مشهد.
در زمان دستگیری فکر نکنم بیشتر از ۱۳ یا ۱۴ سال دآشت. در زندان کم کم بزرگ شده بود، در زندان درس می خواند و امتحاناتش را می داد و در زندان دیپلم دبیرستان اش را گرفت. علی سال ۱۳۶۰ دستگیر شده بود و دوران وحشت و کشتار سال ۶۰ را از سر گذرانده بود. با سن و سال کم اش خوب زندانی می کشید و مقاوم بود. او به ده سال حبس محکوم شده بود. مثل برادر کوچک خودم دوستش داشتم.
چند سالی من و محمد رضا و علی با هم همبند بودیم. تابستان لعنتی ۱۳۶۷ آمد. محمد رضای عزیزم و علی را به همراه ده ها نفر دیگر در زندان مشهد به دار کشیدند. چهره محمد رضا لحظه ای که از بند خارج می شد هنوز در خاطرم مانده است. باز با هم روبوسی کردیم و او رفت و دیگر هرگز برنگشت. در آن تابستان لعنتی محمد رضا و علی را کشتند، هیچ کس نمی دانست که با زندانیان چه کرده اند. گویا یکی از کارکنان بهشت رضا که در مرده شور خانه کار می کرده با دیدن اسم محمد رضا و فامیل او که سعیدی شریف آباد بود و از آنجا که با پدر محمد رضا آشنایی قبلی داشته به او خبر داده بود که بچه ها را به دار کشیده و در قطعه ای در گورستان بهشت رضا به خاک سپرده اند. آقای سعیدی با شنیدن خبر به بهشت رضا رفته بود و به خانواده بقیه بچه ها خبر از وقوع این جنایت داده بود.
از زندان که آزاد شدم با قلبی شکسته به دیدار پدر و مادر محمد رضا و علی رفتم.
حالا من مانده بودم و محمد رضا نبود، آقای سعیدی با چشمان پر از اشک و صدایی که اندوه آن بی اندازه بود گفت " هم قطار، دیدی با هم قطارت چه کردند". سی سال پیش قطار مرگ در آن تابستان لعنتی آمده و هزاران زندانی بی گناه را برداشت و برد. همقطارم محمد رضا را برد به جایی که دیگر هرگز راه باز گشت نداشت.
حالا باز پس از سی سال درست در همان روزها که شاید محمد رضا و علی را به دار کشیدند باز خبری همه آن خاطرات را برایم بروز کرد. امروز اطلاعیه ای بدستم رسید که " با نهایت تاسف و تاثر در گذشت بزرگ خاندان " آقای علی اصغر سعیدی شریف آباد را خبر می داد. پدر مهربان و زجر کشیده محمد رضا و علی هم از میان ما رفت. یادش گرامی که چون نامش شریف و از اهالی شریف آباد بود.
این مطلب برای اول بار در فیس بوک به چاپ رسید.
چون نامش شریف و از اهالی شریف آباد بود
Next entry: پول بن سلمان، تخت و تاج رضا پهلوی
Previous entry: سیاست دولت ترامپ، مذاکره یا براندازی