رضا فانی یزدی
گویند رمز عشق مگویید و نشنوید
مشکل حکایتی است که تقریر میکنند
گفتگویی با بابک امیرخسروی
هشتاد سال زندگی و شصت سال مبارزه
- بابک امیرخسروی هشتاد سال پیش در سوم شهریور ۱۳۰۶ در خانوادهای نسبتا مرفه در شهر تبریز چشم به جهان گشود. پدربزرگ وی، میرزا علی قاجار از ملاکهای خوشنام و نیکوکار آن زمان بود. پدرش از هواداران جنبش مشروطه بود و با احمد کسروی رفتوآمد داشت. کسروی در تألیف کتاب "تاریخ هیجده ساله آذربایجان" بارها در تهران به دیدار پدر او برای ثبت حوادث تبریز رفت. بابک آن دیدارها را در خانه کوچکشان در تهران هنوز در خاطره دارد. بیگمان محیط خانواده اولین تأثیرات را در گرایش او به افکار چپگرایانه و عدالتخواهانه داشت. تحصیلات ابتدایی را در دبیرستانهای پرورش و رشدیه تبریز گذراند. با اشغال آذربایجان توسط ارتش سرخ در رویدادهای شهریور ۱۳۲۰ به تهران مهاجرت کردند. در کلاس درس ادبیات دبیرستان علمیه به خواسته آموزگارش احسان یارشاطر، که موضوع انشای کلاس را درباره زندگی یکی از شخصیتهای تاریخی تعیین کرده بود، بابک زندگی لنین را موضوع انشای خود قرار داد. ازاین زمان کنجکاوی او در شناخت لنین بیشتر میشود وسمت و سوی زندگی او را برای همیشه تغییر میدهد.
سال آخر دبیرستان دارالفنون بود که در حمایت از اقدام دکتر محمد مصدق در مجلس علیه سهیلی، نخستوزیر وقت، و محمد تدین و کارشکنیهای سیدضیاء همراه با اعتراض بازاریان و دانشجویان در تاریخ ۲۳ اسفند ۱۳۲۳ در اولین حرکت سیاسی شرکت کرد. به گفته خودش، شصت و دوسال پیش، در پاییز ۱۳۲۴ با احساسات جوانی به حزب توده ایران پیوست. اقدامی که تمام سرنوشت و آینده او را رقم زد. نخستین پیامد ناگوار زندگی حزبی، فاصله گرفتن او از ساز ویولن بود. بابک در آن هنگام شیفته موسیقی و ازسالها پیش، در شمار شاگردان ممتاز استاد ابوالحسن صبا بود. ویولن برای او همدم بود و هنوز افسوس میخورد که چرا سازش را کنار گذاشت.
به هنگام اوجگیری نهضت ملی به رهبری دکتر محمد مصدق، مسئول کمیته حزبی دانشگاه تهران بود. در آن زمان تشکیلات حزب توده توانسته بود بیش از ۹۰۰ دانشجو را درشبکههای مخفی حزبی و سازمان جوانان متشکل کند. درآن زمان دانشگاه تهران بیش از پنج، شش هزار دانشجو نداشت. در بهار سال ۱۳۳۱ با مأموریت حزبی به آذربایجان رفت و با پذیرش مسئولیت کمیته حزبی شهر تبریز و معاونت کمیته ایالتی آذربایجان به فعالیتهای حزبی خود در این منطقه ادامه داد.
در تیرماه ۱۳۳۲ به عنوان عضو «کمیته ملی فستیوال» برای شرکت در فستیوال جهانی جوانان و دانشجویان به بخارست، پایتخت رومانی رفت. در شهریور ماه به محض ورود به کشور که همزمان با روی کار آمدن دولت کودتایی سرلشکر زاهدی بود، دستگیر و روانه زندان شد. در اوایل سال ۱۳۳۴ با تهیه گذرنامه جعلی با نام مستعار هوشنگ سعادتی به تصمیم هیأت اجراییه حزب به عنوان نماینده سازمان دانشجویان دانشگاه تهران برای شرکت در دبیرخانه اتحادیه بینالمللی دانشجویان به پراگ در چکسلواکی رفت. در اولین کنفرانس دانشجویان آسیا و آفریقا در باندونگ (اندونزی) در سال ۱۹۵۶ شرکت جست. در ۱۹۵۷ در اولین کنفرانس همبستگی خلقهای آسیا و آفریقا که در قاهره، همزمان با اوج ناصریسم در مصر برگزار شد، شرکت کرد. در اتحادیه بینالمللی دانشجویان به سمت رئیس بخش ضد استعماری انتخاب شد و سپس در کنگره ششم آن به سمت دبیری و بعد از آن به معاونت رئیس اتحادیه دانشجویان برگزیده شد.
در یکی از سفرهای خود به اروپای غربی به گزارش مخفی خروشچف به کنگره بیستم حزب کمونیست اتحاد شوروی که جنایتها وکشتارهای خونین دوران استالین را فاش میساخت، دسترسی پیدا کرد. مطالعه این سند او را بسیار متأثر و آشفته خاطر کرد وسخت تکان داد. چندی پس از آن لشگرکشی ارتش سرخ در سرکوب تجربه "سوسیالیسم مجاری" در مجارستان در ۱۹۵۶ اولین عناصر طغیان در وجود او شکل گرفت. به قول خودش، تراژدی مجارستان سرآغاز تحولی جدی در جهانبینی او بود. ده سال پس از آن بهار پراگ فرا رسید. بابک که سالها در چکسلواکی زندگی کرده بود، با بسیاری از رهروان سوسیالیسم با سیمای انسانی روابط بسیار دوستانه و نزدیکی داشت. ژری پلیکان، عضو کمیته مرکزی حزب کمونیست چکسلواکی و رئیس موسسه تلویزیون ملی آن کشور، دوست و همکار او در اتحادیه بینالمللی دانشجویان بود. دخالت نظامی شوروی در چکسلواکی و خزان زودرس بهار پراگ و سرنگونی دولت "سوسیالیسم با سیمای انسانی" دوبچک در ۱۹۶۸ شدیدترین ضربه روحی را بر او وارد کرد و آخرین توهمات او را بر باد داد.
بابک پس از پایان تحصیل و اخذ درجه دکترای اقتصاد سیاسی از دانشگاه هومبولت برلین شرقی، درنوامبر ۱۹۶۹ پس از حوادث پراگ، آلمان شرقی را با اندوه فراوان به قصد فرانسه ترک کرد و به همراه خانوادهاش تا انقلاب ۱۳۵۷ با گذرنامهای کوبایی، که به توصیه چه گوارا به پاداش یاریرسانی به انقلاب کوبا دریافت کرده بود، اقامت گزید.
بابک خودش دراینباره میگوید که روابطش با رهبری حزب توده در چندسال پیش از انقلاب اغلب پرتنش و همراه با قهر و آشتی بوده است، ولی چند ماه پیش از انقلاب در نامهها و دیدارهایی که با اعضای رهبری حزب داشته، پیشنهاد میدهد که بهتر است بخشی از رهبری حزب به ایران منتقل شود تا در مبارزات مردم شرکت مستقیم داشته باشد و او خود را داوطلب رفتن به ایران میکند. وي میگوید که "دراوایل آبان ۱۳۵۷ باخبر شدم که هیأت اجرائیه با فرستادن یک کمیته سه نفره شامل من و فرج میزانی (جوانشیر) و منوچهر بهزادی موافقت کرده است." او بیدرنگ به سفارت ایران مراجعه کرده و گذرنامه ایرانی خود را میگیرد. او میگوید که با سازماندهی نیروهای نسل جوان پرشور که بدور حزب جمع شده بودند، بر این باور بوده است که آفت دیرین حزب با انتخاب کادرهای جوان و فرهیختهي برخاسته از بطن انقلاب در رهبری و ترکیب کمیته مرکزی درمان میگردد و معتقد بوده است که عناصری که شریان حیاتی آنها به شوروی وابسته است، در عمل در اقلیت قرار گرفته و با گذشت زمان از گردونه فعالیت و حیات حزبی خارج خواهند شد.
برای تحقق این امید، تمام تلاشاش را جهت ارتقای نسل جوان حزبی در موقعیتهای رهبری حزبی در شهرستانها که حوزه مسئولیت کار او بود، معطوف نمود تا آنجا که تعدادی از نسل جوان حزبی به توصیه او به پلنوم هفدهم کمیته مرکزی حزب دعوت شده و برخی در این پلنوم به عضویت کمیته مرکزی و مشاورین انتخاب شدند. بابک پس از اقامت کوتاه خود در ایران به علت تشدید بیماری قلبی بار دیگر مجبور به ترک کشور شد. اینک از مهاجرت دوم بابک ۲۶ سال ميگذرد. او در مهاجرت بود که رهبری حزب توده ایران در یک اقدام غافلگیرانه حکومت، در دیماه ۱۳۶۱ توسط همان نظامی که حزب با تمام نیرو و توان خود به تبعیت از سیاست اتحاد شوروی از آن حمایت میکرد، دستگیر شدند. چند ماه بعد، همزمان با مصاحبههای رهبری حزب، سایرکادرها و اعضای حزب در سراسر کشور نیز دستگیر شده و روانه زندانها شدند. تعدادی از آنها پس از چندماه از دستگیری به حبسهای طولانی مدت محکوم و برخی نیز اعدام شدند. در قتلعام زندانیان سیاسی در تابستان سال ۶۷ بسیاری دیگر از رهبران و کادرهای حزبی همراه دیگر زندانیان دربند به دار آویخته شدند.
کمیته برون مرزی حزب در پلنوم هیجدهم در دسامبر ۱۹۸۳ تشکیل شد. بابک در اینباره میگوید، این پلنوم با حضور تعدادی از عناصر فرقه دمکرات آذربایجان مقیم باکو که بیشتر آنها بیش از چهل سال در باکو جا خوش کرده بودند وپس ازانقلاب بهمن حتی به عنوان گردشگر ازایران دیدن نکرده بودند، و به همين دليل درپلنوم هفدهم که درتهران برگزارشد ازترکیب کمیته مرکزی بیرون گذاشته شدند، سرهمبندی شد؛ و تعدادی از سرسپردگان به شوروی را در مقام رهبری حزب قرار داد. بابک می گوید، از هیأت اجرائیه پنج نفری که به حزب تحمیل شد، چهار تن از آنها به طور قطع از سرسپردگان و عوامل شوروی بودند. او که به قول خودش مشغله دائمی ذهنش استقلال حزب و قطع وابستگی به شوروی بود، مشاهده اینکه حزب به شعبه کا گ ب تبدیل شود را توطئهای پلید دانست که سکوت در برابر آن دیگر گناهی نابخشودنی محسوب میگردید.
بابک در بازگشت از این پلنوم در جزوهای که تحت عنوان "نامه به رفقا" شهرت یافت، به نقد مشروح سیاستهای رهبری حزب در ایران، فقدان دمکراسی درون حزبی، و سرپوشیده به نقد مشی وابستگی به شوری پرداخت. "نامه به رفقا" به نظر وتائید شادروانان ایرج اسکندری وفریدون آذرنور و نیز فرهاد فرجاد رسید وبه عنوان سند مشترک، ولی بدون ذکر نام، دراختیار کادرهای حزبی قرارگرفت. انتشار این جزوه در حقیقت آغازگر روندی شد که به انشعاب بزرگی در حزب توده ایران منجر گردید و سرآغاز شکلگیری حزب دمکراتیک مردم ایران شد که بابک خود از بنیانگذاران آن بود.
حزب دمکراتیک مردم ایران با تأکید بر دمکراسی درون حزبی و شناسایی کامل حق دگراندیشی برای بیان آزاد نظر در درون و بیرون از حزب، کنار نهادن مقوله «سانترالیسم دمکراتیک» از ساختار تشکیلاتی حزب دمکراتیک مردم ایران که بقول بابک جامهای بود که لنین بر قامت استبداد شرقی احزاب پوشانده بود. با این امید که ساختمان یک حزب نوین چپ، آزادی خواه و ملی را بنا نهد، شروع به فعالیت نمود. جدای از فعالیتهای بابک در حزب دمکراتیک مردم ایران، او همیشه بدنبال ایجاد یک جبهه بزرگ از جمهوریخواهان نیز بوده است. این تلاشها که سالها پیش به ابتکار شادروان عبدالرحمن قاسملو، دبیرکل وقت حزب دمکرات کردستان ایران آغاز شده بود، گرچه در آن دوران به نتیجهای نرسید، اما بعدها به تشکیل اتحاد جمهوریخواهان ایران منتهی شد که بابک یکی از بنیانگذاران اصلی این اتحاد بود و در هر دو همایش اول و دوم به عضویت شورای هماهنگی آن برگزیده شد. او در تدوین بسیاری از اسناد اتحاد جمهوریخواهان سهم بسزایی داشته است. وی همواره در تعریف راه حلی برای مساله اقوام در ایران بطور جدی کوشیده و همچنان به این کوشش ادامه میدهد.
بابک امسال هشتاد ساله شد. او هنوز همپای تمام رفقای میانسال و جوان خود کار میکند و گاه بسیار بیشتر از آنها، و همچنان با شور و شوق فراوان. تجربه سالهای زندگی بابک تجربه گرانقیمتی است که انتقال آن به نسلهای پس از او بسیار آموزنده است. بابک یکی از معدود چهرههایی است که در میدان سیاست ایران با بیش از شصت سال سابقه مبارزاتی همچنان به فعالیت سیاسی ادامه میدهد. او در طی این سالها در نقد مبانی لنینیسم، مباحث مربوط به مساله ملی و اقوام، خاطرات مهاجرت و نقد و بررسی فعالیت حزب توده ایران مطالب بسیاری بصورت مقاله و کتاب منتشر کرده است. گفتگوی زیر حاصل صحبتی است که چند روز پیش به مناسبت هشتادمین سال تولد بابک با ایشان داشتم.
رضا فانی یزدی: بابک گرامی، اول از همه تولد هشتادسالگی را به شما صمیمانه تبریک میگویم و برایت سلامت و تندرستی آرزو میکنم. شما بیشتر از شصت سال به عنوان یکی از چهرههای فعال سیاسی در کشور ما فعالیت کردي. دورههای پر از التهاب و نگرانی و گاه همراه با پیروزی و شادمانی، شاهد تحولاتی بودهای که در تاریخ کشور ما و در منطقه تاثیراتش بسیار فراتر از تاثیر لحظه آن بوده است. در تمام دورههای اشغال ایران و سقوط دیکتاتوری رضاخان در جنگ جهانی دوم تا اوج قدرتگیری نهضت ملی به رهبری دکتر محمد مصدق و جریان ملی شدن صنعت نفت و سپس کودتای ضد ملی ۲۸ مرداد، دوران تحکیم استبداد محمدرضا شاهی تا پیروزی انقلاب بهمن ۵۷ و از آغاز شکلگیری حکومت دینی رهبری روحانیون در ایران و تمام دوران پس از آن تا به امروز فعال بودهای.
اولین پرسشام اینست که این چه انگیزهای است که در طول این شصت سال با اینهمه فرازو نشیب شما را هنوز در میدان فعالیت سیاسی ایران همچنان پابرجا نگه داشته است. و اکنون در هشتاد سالگی در میدان سیاست چه احساسی داری؟
بابک امیرخسروی: ازهمان دوران شباب، ازسن چهارده پانزده سالگی که به افکار چپ گرائیدم، هیچ چیز جز بیزاری ازظلم و بیعدالتی ومیل شدید برای برطرف کردن آنها، محرک من نبود. البته درآن ایام، از همه این مقولهها تنها یک تصورخام و ابتدائی داشتم. استبداد هم درنظرم، ظلم تلقی می شد! بتدریج که افکارم شکل میگرفت وکم کم بر دانشم می افزود، همین انساندوستی و میل به برقراری عدالت اجتماعی، همچنان عامل پایداری من در راهی بود که در آغاز به طور خام در وجدانم لانه کرده بود. هر چه آگاهتر میشدم به عمق آن بیشتر پی میبردم؛ عوامل وعاملان اجتماعی آن را بهتر میشناختم وبه ضرورت وجود یک نیروی اجتماعی برای پیکارعلیه آن و ایجاد جامعهای فارغ ازظلم و بیعدالتی واقفتر میشدم. درهمین راستا بود که از۱۷ سالگی به حزب توده ایران پیوستم. درستتر بگویم، به قول شادروران خلیل ملکی: حزب توده ایران مرا انتخاب کرد! زیرا حزب توده ایران تنها کانونی بود که هر انسان ترقیخواه وعدالتجو را در خود جای میداد وجلب میکرد.
البته شرح ماجراها، محیط خانواده ورویدادهائی که درآن سالهای پس ازفروپاشی استبداد رضا شاه در کشورمیگذشت و همه نوجوانان کشور ما را تحت تاثیر قرارمیداد، میگذرم، زیرا در حوصله این مصاحبه کوتاه نمیگنجد.
بعدها، دردوران «مهاجرت سوسیالیستی»، اصطلاحی که بین ما متداول بود و مضمونی طنزآمیز و تلخ داشت، عامل پاسداری ازاستقلال ایران وتمامیت ارضی کشور، به انگیزه های انساندوستانه وعدالتجویانه قبلی من اضافه شد وکمکم به عامل اصلی در ماندنم در حزب توده ایران مبدل گردید!
درکشورهای «سوسیالیستی» بودم که بتدریج پی بردم، دولت شوروی را که در جوانی پشتیبان بی شائبه استقلال و تمامیت ارضی ایران میپنداشتیم، دست کمی از رقبای امپریالیستی انگلیس و آمریکا ندارد! یقین حاصل کردم که اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی نیز از همان قانونمندیهای یک ابر دولت پیروی میکند، و بدبختانه همان تمایلات توسعهطلبانه دیگردولتهای بزرگ را در سر میپروراند. با این تفاوت که او با سلاح ایدئولوژی وارد میدان شده است و عزم دارد با سوءاستفاده ازاحساسات بی شائبه و علاقه صادقانه تودهایها به«میهن پرولتاریای پیروزجهان»، کل حزب توده ایران را همچون ابزاري برای پیشبرد سیاستهای سلطهجویانه وتوسعهطلبانه خود درایران، موردسوءاستفاده قرار دهد. با غم واندوه میدیدم، ارزشهای والای انسانی، نظیر: برابری و برادری و همبستگی میان «احزاب برادر» ازدید آنها جزسلطه «حزب برادر بزرگ » معنا و هدفی ندارد. من از روند وابستگی فزاینده رهبری حزب توده ایران به شوروی که در «مهاجرت سوسیالیستی» ابعاد خطرناکی به خود گرفت، بیمناک بودم و آن را «ام العیوب» میدانستم و بر زبان میآوردم.
آرزوی من استقلال حزب و بریدن بند ناف وابستگی بود. آرزوئی که عاقبت با انشعاب ازحزب توده ایران و تاسیس حزب دموکراتیک مردم ابران جامه عمل پوشید. سلسله مقالههای من در نقد لنینیسم و درک لنینی ازدموکراسی؛ درنقد انترناسیونالیسم پرولتری که خاستگاه ایدئولوژیکی این وابستگی بود، به قصد کشاندن این مسائل در گستره چپ ایران بود.
خوشبختانه با فروپاشی نظام جهنمی«سوسیالیسم واقعا موجود» این خطرازمیان رفت. اما وجوه دیگر، یعنی همان پیکار برای آزادی وعدالت اجتماعی و ایجاد یک چپ مدرن آزادی خواه ـ ملی، همچنان مشغله ذهنی اصلی من بوده است. ظلم و بیعدالتی وفقدان آزادی که ازچهارده سالگی مرا به این راه کشاند، بدبختانه هم چنان استمرار دارد. و در هشتاد سالگی نیز مرا برای پیکار سیاسی برمیانگیزد.
این هاست آن عواملی که «هنوز هم در هشتادسالگی مرا در میدان سیاسی ایران همچنان فعال و پابرجا نگه داشته است».
رضا فانی یزدی: شما شاهد شیفتگی نسلی از جوانان ما به سوسیالیسم بودی. شیفتگیای که گاه تا نفی کامل منافع ملی ایرانی و هویت ملی ما پیش میرفت و حتی گاه تا مزدوری و جاسوسی برعلیه رفقای سابق کشیده شد. تجربه شما و دیگر دوستان از زندگی در کشورهای سوسیالیستی سابق بسیاری از این موارد را بازگو کرده است که بدترین اشکال آن را در برخی شخصیتهای فرقه در باکو در خاطرات شما در کتاب «مهاجرت سوسیالیستی» شاهد هستیم. امروز ما شاهد نوعی دیگر از شیفتگی شدهایم. شیفتگی به نظامهای لیبرال غربی. خطر این شیفتگی جدید را تا چه اندازه جدی میبینی و نتایج آن و شباهت آن را با شیفتگی به سوسیالیسم در اشکال گذشته آن چگونه ارزیابی میکنی؟
بابک امیرخسروی: قبل از هر چیز، یادآوری یکی دو نکته مهم را ضروری میدانم. جوانان نسل من و شما به خاطر شیفتگی به سوسیالیسم نبود که به بیراهه رفتند. و یا برخی عملا نقش مزدوری بیگانه و جاسوسی علیه رفقای سابق خود را برعهده گرفتند. عیب از نفس سوسیالیسم نبود. بدبختی آنجاست که ما نه شیفته، بل فریفته لنینیسم و«سوسیالیسم روسی» شدیم که سنخیتی با سوسیالیسم آرمانی ما نداشت. ولی نه تنها ما، بل، جهانیان این دو را یکی گرفتیم و به حمایت و ستایش از آن برخاستیم. گوهر سوسیالیسم آرمانی ما، آزادی تمام عیار و نظام مبتنی بر دموکراسی گسترده بود، نه آن رژیم توتالیتاریستی چنگیزخانی.
ازآنجا که درباره این موضوعات وسرنوشت حزب توده ایران سوء تفاهمات وتا حدی بدفهمی کم نیست، از فرصت استفاده کرده، کمی روی موضوع مکث میکنم. طبق نظریه مارکس، پیش بینی میشد که سوسیالیسم پنداری وی، درکشورهای پیشرفته سرمایهداری وآن هم همزمان، ولااقل درچند کشور بزرگ صنعتی پیروز گردد. کشورهائی که درآن، دموکراسی جا افتاده باشد و به فرهنگ عمومی مبدل گردیده باشد! ولی نه درکشورعقب ماندهای نظیرروسیه، با ۸۰ درصد دهقان عقب ماندهی موژیک وتودههای بیسواد وبیگانه با فرهنگ دموکراسی. چگونه ممکن بود ازدرون نظام مبتنی بر جباریت آسیائی تزارها ومغولها که طی سدهها جاافتاده بود، با یک ضربت ناگهانی در اکتبر ۱۹۱۷ جامعهای آزاد و دموکرات فراروید؟ لذا آن چه درنوامبر ۱۹۱۷ در روسیه رخ داد، متاسفانه یک انقلاب سوسیالیستی نبود. بل، یک کودتای نظامی بدست بلشویکها برای کسب قدرت بود. بدبختی آنجاست که کمونیستهای سراسر جهان، و نیز چپ کمونیستی ایران، روی کارآمدن بلشویکها درروسیه را کسب حاکمیت کارگران و دهقانان دریک ششم کره ارض پنداشته وبه حمایت از آن برخاستند. به قول تو: شیفته آن شدند. درمورد ایران باید به این واقعیت نیزتوجه کرد که این شیفتگی گستردهتر بود. با روی کارآمدن بلشویکها به رهبری لنین درروسیه، قرارداد استعماری ۱۹۱۹ وثوقالدوله به طورنهائی منحل شد؛ قرار دادها و امتیازات روسیه تزاری درایران لغوگردید؛ ارتش انگلیس ازایران خارج شد؛ ایران که تقریبا به نیمهمستعمره تبدیل شده بود، استقلال خود را بازیافت. به همین جهت نظام جدید در روسیه شوروی ازسوی ملیگراها وهمه مردم و روشنفکران، نویسندگان وشعرای کشور نیز با شادمانی و شور و هیجان مورد استقبال قرار گرفت.
چپها، سوسیال دموکراتها وکمونیستهای ایرانی، به طریق اولی و با حساسیت و شیفتگی بیشتر، به استقبال آن رفتند. زیرا خود را جزو خانواده بزرگ جهانی میدیدند که اینک در یک ششم کره زمین پیروز شده است. بیتوجهی به این زمینهها و دادههاست که برخی «مورخین» سطحی و مغرض را به داوریهای یک سویه و نادرست در مورد حزب توده ایران و سرگذشت او و بازیگرانش، میکشاند.
هرگزازمخیله بنیانگذاران حزب توده ایران و نسل من و بعد از من نمیگذشت که دولت «سوسیالیستی» شوروی به مانند روسیه تزاری چشم طمع به ایران دوخته و در خواب و خیال تحقق رویاهای پطرکبیر برای دستیابی به آبهای گرم خلیج فارس است!
علاقه و به گفته شما "شیفتگی" جوانان ما به شوروی که «اولین میهن پرولتاریای پیروزمند» تبلیغ میشد، درنفس خود بیگانهپرستی نبود. صحبت ازهمبستگی بود، نه وابستگی! حزب توده ایران در ابتدا به گونه حزب چپ دموکرات ـ ملی پا به حیات گذاشت. من در نوشته جداگانه که به زودی منتشر خواهد شد به این موضوع خواهم پرداخت. تودهایها وپایهگذاران حزب، عموما افراد ایراندوست وعمیقا به استقلال و تمامیت ارضی ایران پایبند بودند. برای آشنائی با فرهنگ و درک پایهگذاران حزب، من جملهای ازسرمقاله روزنامه رهبر، ارگان کمیته مرکزی بتاریخ۱۷ اسفند ۱۳۲۲ را شاهد می آورم، تا نسل جوان امروزی که از گذشته بیخبر است، بداند که ما چه بودیم و چه شدیم: «... ما دوستی خود را چه با بریتانیا وچه با شوروی، مشروط به یک شرط میکنیم. و آن این که این دولتها منافع خود را در حدود منافع ملی ما، در حدود ارتقا وسعادت عمومی ما حفظ کنند. که این دو دولت حامی هیچگونه سیاست ارتجاعی یا افراطی در ایران نباشند ... ما هر روز که احساس کنیم همسایه شمالی ما برخلاف تصور ما میخواهد در ایران منافع استعماری برای خود فرض نماید، یا قصد آن را داشته باشد که رژیم خود را به زور بر ملت ایران تحمیل کند، یا بخواهد ایران را منضم به خاک خود سازد، ما با این روشها سخت مبارزه خواهیم کرد»!(تکیه ازمن است)
طنزتاریخ است که تقریبا یک سال پس از اعلام سیاست خارجی فوقالذکر حزب، دولت شوروی با اعزام هیات اقتصادی کافتارادزه به تهران برای تقاضای امتیاز نفت شمال، اولین گام علنی را برای کشاندن حزب به دنبالهروی برداشت. شورویها با سوءاستفاده از احساسات صادقانه و ایمان بیشائبه تودهایها، حزب را بتدریج بسوی یک جریان سیاسی وابسته سوق دادند و به آلتی برای پیشبرد سیاست خارجی آزمندانه و توسعهطلبانه خود مبدل ساختند.
حزب توده ایران تاسال ۱۳۲۷ که یک حزب علنی بود، یک سیاست و راه و روش را دنبال میکرد. وپس ازشبه کودتای ۱۵ بهمن ۱۳۲۷ که حزب غیرقانونی و زیرزمینی شد؛ اما به ویژه پس ازفاجعه ۲۸ مرداد و سرکوبهای هلاکتبار و«مهاجرت لعنتی سوسیالیستی»، یک سیاست و راه و روش بکلی دیگر! درآن سالها، حزب توده ایران یک حزب چپ دموکرات، رفرمیست، طرفدارقانون اساسی و سلطنت مشروطه بود. حزب توده ایران درمجلس چهاردهم نماینده داشت و حتی در دولت ائتلافی قوام شرکت جست.
پس ازغیرقانونی کردن حزب و در دوران فعالیتهای زیرزمینی بود که برای اولین بار، درسال ۱۳۳۰/۳۱ رهبری حزب دریک سند تحلیلی خود را «حزب مارکسیست ـ لنینیست» اعلام کرد. طی بیش از دو دهه، دردوران «مهاجرت سوسیالیستی»، آنگاه که رهبری حزب دیگر ارتباط جدی و ملموسی با کشور و مردم نداشت؛ زمانی که بقاء حزب و زندگی اعضا و خانواده رهبری و بخش اصلی کادرهای رهبری، در گرو معاضدت شورویها بود، روند وابستگی حزب به شوروی شکل نهائی به خود گرفت. بباور من و با شناختی که از نزدیک با رهبران حزب دارم، اگرحزب همچنان علنی و قانونی در کشور باقی میماند و سرکوب نمیشد، نه مهاجرتی پیش میآمد و نه وابستگی به آن درجه و با عواقب ناخوشایندی که در پرسش تو مطرح بود، شکل میگرفت.
من بارها گفتهام که معرفی وتبلیغ اتحاد شوروی به جهانیان، این رژیم بغایت توتالیتر، سفاک وسرکوبگر، به عنوان رژیمی که درآن، انسانها کاملا آزاد و برابرند؛ و آرمان های مارکس و انگلس درآنجا تحقق یافته است، بزرگترین دروغ تاریخ به پهنای سرزمین روسیه شوروی و فریب مردم خودی و جهانیان بود. درسال های ۱۹۳۶/۳۷ دورانی که خفقان سیاسی بیداد میکرد و دراردوگاههای کار اجباری، ميلیون ميلیون انسان شریف و بیگناه در اثر کار طاقتفرسا، در سرمای چهل پنجاه درجه زیر صفر و کمغذائی، آرام آرام جان می سپرد، درست در آن سالها، سرودی ورد زبانها کردند که شبانه روز از رادیو پخش میشد و مردم تخدیرشده شوروی نیز در جشنها و گردهمائیها باشور و شعف و باور کاذب، آن را میسرودند، ژرفای این فریب جمعی را میرساند! ترجیعبند این سرود که به یادم مانده است، زیرا هر وقت میشنیدم دچار حیرت میشدم، پس ازتجلیل ازعظمت میهن کبیر، چنین بود: «من کشور دیگری در جهان سراغ ندارم که در آنجا انسان این چنین آزادانه نفس میکشد»!
چپ های ایران تنها قربانی و فریبخورده «سوسیالیسم واقعا موجود» نبودند. از کره و ژاپن و چین گرفته تا اروپا و تمام قاره آمریکا، همه جا کمونیستها فریفته آن شدند وهزینه آن را پرداختند. وقتی موریس تورز، دبیرکل حزب کمونیست فرانسه درنطق خود پس ازجنگ جهانی دوم فریاد میکشد: اگر ارتش سرخ به دروازههای پاریس برسد، ما دروازهها را به روی او میگشائیم، عمق این تراژدی جهانی را میرساند.
من ازاین جهت روی موضوع انگشت گذاشتم تا ماجراهای چپ ایران با«سوسیالیسم واقعا موجود»، با همه پیامدهای غمانگیزی که یادآوری کردی، باعلاقه صادقانه آنها به سوسیالیسم و آرمانهای بشردوستانه وعدالتجویانه آن، که هنوز هم حقانیت و طرفدار دارد، همسان گرفته نشود و مخدوش نگردد.
و اما درباره شیفتگی جوانان به نظامهای لیبرال غربی، به ویژه در میان مبارزان سیاسی با گذشته چپ لنینیستی، که درپرسشات بود و مقایسه کرده بودی. به گمانم این گرایش جدید، تاحدزیادی، بازتاب فروپاشی نظام شوروی و هیچ و پوچ شدن باورهای کاذب آنهاست. نبرد «که برکه» که بیش ازهفتاد سال طول کشید، بالاخره به پیروزی قاطع نظام سرمایهداری ورژیمهای لیبرال غرب انجامید. لیبرالیسم غربی خلائی را که در ذهن این جوانان بوجود آمده است، پر میکند و جوانان را به سوی خود جذب میکند. زیرا ارزشهائی نظیر آزادی و یا وجود دمکراسی در این کشورها، خواست همیشگی آنها حتی در زمان توهمشان نسبت به شوروی و بدفهمیشان از این مفاهیم بوده است.
واقعیت این است که فروپاشی شوروی، تنها لنینیسم را زیرسوال نبرد. بل برخی ازنظریات پایهای مارکس نیز زیر سوال رفته است. نه تنها کمونیستها در کشورهای سرمایهداری که به طورغمانگیزی در صحنه سیاسی این کشورها، به حاشیه رانده میشوند، بل احزاب سوسیال دموکرات پرقدرت نیز در بسیاری از این کشورها، ناتوان از ارائه برنامه و کارپایهای هستند که بتواند به طورجدی و اصیل، به چالش جهان سرمایهداری برود؛ جهانی که از همیشه پرقدرتتر شده و دنیا را بسوی یک قطبی شدن میراند. شکست اخیر نامزد حزب سوسیالیست فرانسه، این مشكل را به نمایش گذاشت. لذا در چنین شرایطی، پیدایش چنین گرایشاتی درمیان ایرانیان امري طبیعی است.
تا هنگامی که چپ آزادی خواه و ملی ایران نتواند کارپایه واقع بینانه وکارساز و مردمپسندی منطبق با وضعیت اجتماعی ـ اقتصادی و فرهنگی ایران تدوین کند و بر مبنای آن، به تجهیز و تشکل آنها بپردازد، وبه نیروی موثر و معتبری در کشور مبدل گردد، نمیتوان با تبلیغات و افشاگریها وشعاردادنها، جلو چنین گرایشاتی را گرفت. خطر در این نیست که عدهای گرایشات لیبرالیسم غربی یافتهاند. خطر واقعی در نبود چنین کارپایه سیاسی، اجتماعی ـ اقتصادی و فقدان یک جریان چپ آزادیخواه رفرمیست نیرومند است.
ما متأسفانه در گذشته، با این آموزش لنین درباره نظامهای لیبرال غربی خو گرفته و به آن باورداشتیم، که درجوامع سرمایهداری وجمهوریهای دموکراتیک، «دموکراتیسم همواره درچارچوب تنگ سرمایهداری محصور است. و بدین جهت همیشه در ماهیت امر، دموکراسی برای اقلیت، یعنی فقط برای طبقات توانگر، فقط برای ثروتمندان است. درجامعه سرمایهداری، آزادی تقریبا همیشه به همان گونهای است که درجمهوریهای یونان باستان بود. یعنی آزادی برای برده داران» (لنين: دولت وانقلاب. فارسی، صفحه 69) و یا: « دموکراسی چیزی جز پرده ساتر، کاملا ریاکارانهی دیکتاتوری بورژوازی نیست ... همه گفتارها درباره رأی همگانی، درباره اراده مردم، درباره انتخاب کنندگان، یک دروغ خالص اند.» (گزارش به دومین کنگره سندیکاهای روسیه).
چپ ایران متأسفانه با این فرهنگ و درک از دموکراسی خو گرفته بود. ولی آیا این است واقعا ماهیت نظامهای لیبرال غربی؟ طبیعی است که پس ازفاش شدن ماهیت توتالیتاریستی شوروی و دیگر کشورهای به اصطلاح سوسیالیستی، جوانان و فرهیختگان درطیف چپ کشور ما، به ویژه قاطبه آن که در گذشته با عینک لنینی به مسائل مینگریستند، ولی امروزه عمیقا به آ زادی ودموکراسی وعدالت اجتماعی میاندیشیدند، حالا با نگاه تازه و احیانا با شیفتگی به جنبههای مثبت نظامهای لیبرال غربی بنگرند. وبخشی ازخواستهای خود را در زمینه آزادیهای فردی و جمعی و دموکراسی در این نظامها بیابند. به نظر من تا این حد، یعنی توجه به جنبههای سیاسی نظامهای لیبرال غربی ایرادی ندارد و خطری نیست که موجب نگرانی بشود. چنانچه عرض کردم باید نگران خلائی بود که پس ازفروپاشی نظام «سوسیالیسم واقعا موجود» پیدا شده است.
ازاین منظر، به باور من، مقایسه این «شیفتگی» با شیفتگی گذشته ما، قیاس مع الفارق است. به ویژه آن که به نظرم، این «شیفتگی»، سلیقهای است نه ایدئولوژیک که به وابستگی بیانجامد. لذا از آن میگذرم. فقط اضافه کنم، آن چه به گمان من باید اساسا از آن پرهیز کرد، نفس شیفتگی به هر چیز و هر جریان و هر شخصیت است، ولو هر قدر آن شخص بزرگوار باشد. زیرا «شیفتگی» تعقل را از انسان سلب میکند و به ایدئولوژی مبدل میگردد و زیانبار است.
مهم و اساسی پرهیز از تقلید و الگوبرداری از دیگران و شیفتگی به این و آنست. میخواهد از شرق، به روال گذشته باشد یا از غرب، چنانچه مد امروزاست. اگر متاسفانه درگذشته معمول ما نقل قول ازلنین و استالین و گاه از مارکس بود تا حرف خود را به کرسی بنشانیم و دهن حریف را ببندیم. حالا آن چه رایج است و در بسیاری از نوشتهها و سخنرانیها، به ویژه درداخل کشورمشاهده میشود، نقل قول از کانت و پوپر و هگل و دیگر متفکران محبوب غرب است. ملاحظه میکنی که فرهنگ همانست، تنها عقل منفصلها و مرجعها تغییر یافتهاند.
خلق را تقلیدشان بر باد داد / ای دوصد لعنت بر این تقلید باد
رضا فانی یزدی: چگونه شد که چپ را انتخاب کردی؟ آیا انتخاب دیگری در آن دوران وجود نداشت؟ آیا اگر با تجربه امروز به گذشته بازگردی، انتخابت چه خواهد بود؟
بابک امیرخسروی: درپاسخ به پرسش یکم، تا حدی به آن پرداخته وتوضیح دادهام که چرا به طورکلی چپ را برگزیدم. اما چرا به حزب توده ایران پیوستم؟ واقعیت این است که دردهه بیست، به ویژه تا آستانه نهضت ملی شدن صنعت نفت، حزب و سازمان سیاسی چپ دیگری موجود نبود. دردهه بيست شمسی، حزب توده ایران یگانه نیروی متشکل سیاسی و مبارزی بود که برای جوانان و دانشجویان و اهل فرهنگ و روشنفکران ترقیخواه وعدالتجو و دیگر اقشار جامعه جاذبه شدیدی داشت و از بسیاری جهات واقعا بیهمتا بود. حتی بعدها که حزب زحمتکشان بقائی تاسیس شد. و خلیل ملکی و آلاحمد و دیگران به آن پیوستند و روح تازهای به آن دمیدند. و سپس تحت نام «نیروی سوم» به فعالیت مستقل پرداختند و در جنبش سوسیالیستی ایران نوآوریها کردند. با آن خلیل ملکی و «نیروی سومی»ها سیاست درست و سازندهای در قبال دولت دکتر مصدق داشتند و به قول ملکی:«تا جهنم» یار و فادار و حامی او باقی ماندند. ولی باز هم در مقایسه با حزب توده ایران نیروی سیاسی کم اهمیتی بودند. و در تجهیز و جلب جوانان و روشنفکران، هرگز بپای حزب نرسیدند. تصادفی نیست که بخش بزرگ اهل قلم و شعر و هنر به این حزب پیوستند، یا از همکاران نزدیک آن شدند. سیمین بهبهانی، ژاله اصفهانی، احمد شاملو، هوشنگ ابتهاج، اخوان ثالث، گلشیری، سیاوش کسرائی، فریدون توللی و... نمونههای آن در قلمرو شعر و واقعا مشتی از خرواراند. دردهه بيست شمسی عضویت درحزب توده ایران افتخاربزرگی بود. دانشجویان و جوانان برای عضویت درآن بیتاب بودند.
بخش دوم سوالت مبتنی بر یک فرض محال است. مگر میشود من به ۱۷ سالگی برگردم و این همه تجربه و دانش را هم که طی این شصت سال اندوختهام، با خود داشته باشم؟ دنیای پیرامونی نیز همان باشد که در آن میزیسته ام؟ بنا براین فکر نمیکنم وارد شدن در این گونه بحثها فایدهای داشته باشد. ولی به این مناسبت، ماجرائی اززندگیام را تعریف کنم که هنوزهم به آن میاندیشم وحسرت میخورم.
وقتی دیپلم متوسطه را گرفتم، میل شدیدی به تحصیل در رشته موسیقی داشتم. میل شدیدی داشتم به اروپا رفته و در کنسرواتوار بروکسل آموزش ببینم. درآن زمان مسافرت به خارج به آسانی میسر نبود. چشم و گوش جوانان نیزچندان بازنبود. کمک مالی ضرورت داشت. پدرم مخالف بود. میگفت درس موسیقی میخوانی و برمیگردی. مگر بهتر از صبا (ویولونیست معروف که استاد من بود) میشوی؟ آن وقت باید برای گذران زندگی درمجلس عیش و بزم این پولدار و آن مالک ساز بزنی تا مزدی بدهند! برو طب بخوان که هم به درد مردم میرسی و هم حرفه آبرومندی است! هرچه می گفتم: پدر! نمیخواهم ساززن بشوم. قصد من آهنگسازی و آموزش علم موسیقی است. ولی همان حرفها را بشکل دیگری تکرار می کرد.
آن روزها پرویز محمود، آهنگساز معروف، تازه رئیس مدرسه عالی موسیقی شده بود. پیش او رفتم. به این امید که بلکه راه حلی ارائه دهد. ماجرا را و گفتگو با پدرم را با او در میان گذاشتم و از او راهنمائی خواستم. با شکیبائی حرفهایم را گوش کرد. آخر سر دست روی شانهام گذاشت و با لحنی مهربان گفت: پسرم حرف پدرت را گوش کن. برو طب بخوان. در این کشور کسی قدرهنرمند را نمیداند. سپس اضافه کرد و گفت: اگر رفتی و کنسرواتوار را تمام کردی و برگشتی، میدانی اولین کسی که پشت پا بتو میزند کیست؟ ازحرفهایش که اصلا انتظار آن را نداشتم، سرم گیج گرفته و یأس و ناامیدی سراپای وجودم را فراگرفته بود. در آن حال و احوال پریشان گفتم نه استاد! نمیدانم. پاسخ داد: خودم! اول ازهمه خودم! سپس گفت من هم این جا نمیمانم و در اولین فرصت فرارمیکنم! همین طور هم شد. دو سه سال بعد، خبردارشدم که برای همیشه ایران را ترک گفته و به آمریکا مهاجرت کرده است.
پس ازاین سرخوردگی و ناامیدی، ازآن جا که دیپلم ریاضی داشتم، با بی میلی درکنکور دانشكده فنی شرکت کردم و تصادفا قبول شدم. دوسه ماه بعد به حزب پیوستم که سراسر زندگی سیاسیام را رقم زد. چند سالی ازعضویتام نگذشت که ویولون را با اندوه بسیار کنار گذاشتم! زیرا دیگر در شرایط فعالیت زیرزمینی ادامه آن ممکن نبود. بی گمان سرخوردگی و ناکامیام ازتحصیل در کنسرواتوار، دراین تصمیم دشوار بیتاثیر نبود. ازاین بابت همواره در زندگی افسوس خوردهام که چرا تسلیم شدم! چرا بیش از آن در برابر پدرم مقاومت نکردم و راهی برای تحصیل در رشته مورد علاقه ام نجستم! لذا درآن فرض محال که مطرح میکنی، اگر به عقب برگردم با احتمال زیاد موسیقی را انتخاب میکنم که با سرشت و روحیه من خواناتراست. عالم سیاست خصوصیاتی را میطلبد که من کم دارم.
رضا فانی یزدی: حداقل چهل سال از زندگی شما وقف مبارزه و فعالیت در چارچوب اندیشه چپ که حزب توده ایران شاخص برجسته آن در کشور ما بود شد. شما شاهد فراز و فرود فعالیت این حزب بودید. حزب توده ایران روزی به عنوان بزرگترین حزب سیاسی خاورمیانه در کشور ما موفق گردید که بخش قابل توجهی از مردان و زنان روشنفکر، شاعر، نویسنده و هنرمند و بخش بزرگی از زحمتکشان کشور را در سازمانهای حزبی و اتحادیههای صنفی و دیگر سازمانهای مدنی مثل سازمانهای زنان و دانشجویان که خود شما از رهبران دانشجویی آن در آن دوره بودید، سازماندهی کند. از دهخدا و نیما و نوشین گرفته تا هدایت و آل احمد و کسرایی و شاملو و ابتهاج و دهها و صدها هنرمند و نویسنده و شاعر و روشنفکر دیگر، هرکدام را که نگاه میکنی دورانی را یا تمام عمر خود را با تعلق خاطر به این حزب گذراندند. امروز اما وقتی به جامعه ایران نگاه میکنی، ادامهاش را نمیبینی. چرا چنین شد؟ افول اندیشه چپ و دلایل این سقوط اعجابانگیز را در کجا باید جستجو کرد؟
بابک امیرخسروی: به نظر من عوامل گوناگونی دراین افول چپ و اند یشههایش نقش داشتهاند. برخی برخاسته از خود حزب توده ایران و سایر جریانات چپ ایران است. عامل دیگر نبود آزادی و استبداد حاکم و سرکوبهای پی در پی است، که از۲۸ مرداد ۳۲ به این سو، جز در فاصلههای کوتاه، همواره بیداد کرده است. و بالاخره، ولی نه کم اهمیت از بقیه، فضای جهانی در پی فروپاشی ازدورن نظام «سوسیالیسم واقعا موجود» است. رویدادی که بازتاب پوچی وتصنعی بودن این نظام، گواه نادرستی اصلیترین نظریهها وتئوریهای لنینی بود که «سوسیالیسم واقعا موجود» نیز از پیامدهای آن بود. به گمانم، عامل اخیر، بیش ازهرعاملی، موجب یأس و سردرگمی عمیقی در صفوف چپهای ایران شده است. خلائی به وجود آمده است که به آسانی پرکردنی نیست.
دوران شکوفائی و جذابیت حزب در دهه بیست شمسی و دو سه سال آغازین دهه سی، پس ازفاجعه ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ و کشف سازمان نظامی حزب در مهرماه سال ۱۳۳۳ و متعاقب آن، سرکوب وحشیانه و متلاشی کردن سازمانهای حزب پایان یافت. البته حزب توده ایران قبل ازآن بارها مورد حمله قرار گرفته بود. ولی هر بار سربلند و پرتوانتر از پیش قد علم میکرد و محبوب مردم بود. ولی شکست آخری ببیشترمعنوی و اخلاقی بود. به گمانم همین جنبه بود که موجب از پای درآمدن حزب گردید که دیگر نتوانست شکوفائی و محبوبیت گذشته را بدست بیاورد.
۲۸ ماه مبارزه علیه دولت ملی دکترمصدق و از همه تأسفبارتر، بیعملی در روز سرنوشتساز ۲۸ مرداد، ضربه شدیدی به اعتبارحزب در میان مردم وارد ساخت. فاجعه ۲۸ مرداد و رفتار منفعلانه رهبری درقبال آن، علیرغم آن که طی یک سال مدام لاف میزد که: «کودتا را به ضد کودتا مبدل میکنیم»، چشم و گوش کادرها و تودهی حزبی را باز کرد، تا به عمق خطاهای خانمانبرانداز رهبری حزب در قبال دولت دکتر مصدق و نیز به بیکفایتی و عدم توانايی چند نفری که تنگنظرانه سکان رهبری حزب را دودستی قبضه کرده بودند، پی ببردند. اعتراض عمومی از درون شبکه حزبی بالا گرفت. حزب در بحران عمیقی فرورفت و بیاعتمادی به رهبری حزب درمیان اعضا و کادرها فراگیر شد. خطاهای پی در پی رهبری پس از ۲۸ مرداد که برای جبران بیعملی قبلی خود شبکه حزبی را به یک سلسله عملیات و اقدامات آوانتوریستی کشاند. و هر بار نیز فعالان و اعضای حزب با دادن تلفات سنگین، هزینه این ندانم کاریهای رهبری را میپرداختند؛ این رویدادها، همه را از نفس انداخت. ایمان به رهبری وعملا به حزب، ازمیان رخت بربست. ضعفهای شرمآور اعضای رهبری دستگیرشده نظیر دکتر بهرامی و دکتر یزدی، جائی برای کادرها باقی نگذاشت تا از حزب دفاع کنند. تصادفی نبود که پس از این رویدادها، قاطبه کادرهای حزبی درزندان، برخلاف گذشته، مقاومت چندانی در برابر پلیس از خود نشان ندادند. ازشهریور۱۳۳۴ با خروج نورالدین کیانوری و دکتر حسین جودت از ایران و مهاجرت به شوروی، دیگرعملا حزب تودهای درایران در کار نبود.
گفتن این غمانگیز است که شورویها رهبری حزب در«مهاجرت سوسیالیستی» را به خاطرمصالح استراتژیک خود و استفاده از او برای معامله با شاه و مصلحتاندیشیهای دیگر برای منافع خود، سرپا نگه داشتند. واردشدن درماجراهای این دوران واقعا به درازا میکشد. امیدوارم روزی توفیق حاصل شود تا جلد دوم کتاب «نظر از درون به نقش حزب توده ایران» را بنویسم که معطوف به رویدادهای این دوره است. همین قدر بگویم که در این سالهای سخت، رهبری حزب عملا استقلال خود را از دست داد. با داخل کشوردیگر ارتباطی برقرار نبود. عوامل «ساواک» در گروههای کوچکی که به ابتکار تودهایهای باقیمانده در ایران تشکیل میشد، رخنه میکرد. ماجرای لورفتن شبکه اصفهان و گروه عباسعلی شهریاری نمونههای آنند. برملا شدن این شبکههای پلیس زده، بیش از پیش به اعتبار حزب توده ایران در افکارعمومی به ویژه در طیف چپ لطمه وارد کرد.
پس ازانقلاب بهمن که حزب شانس حضور دوباره در کشورپیدا کرد، به جای اتخاذ سیاست مستقل و دفاع ازآزادیها و حقوق بشر، با تئوریزه کردن «خط امام»، دنبالهرو مطلق حاکمیت اسلامگرایان پیرو ولایت فقیه شد. من در رسالههای متعددی سیاستهای رهبری را در این دوران چهارساله به تفصیل مورد بررسی و نقد قراردادهام. علیرغم چنین سیاستی، حزب توده ایران به دست همین «خط امامی»ها، بیرحمانه و با قساوت قرون وسطايی مورد تاخت وتاز قرار گرفت و تارومار شد. درست است که بسیاری از اعضای رهبری و صدها نفر از کادرهای پرارزش حزب جان باختند، ولی این جا نیزشکست اساسی حزب معنوی بود. تراژدی چپ در این دوران این است که بزرگترین ومحبوبترین سازمان چپ ایران، سازمان فدائیان خلق ایران (اکثریت)، پیرو سیاستهای رهبری حزب توده ایران در همه ساحهها شد وعملا دنباله رو آن گردید. به این ترتیب، کل چپ ایران صدمه دید.
نه تنها این دو سازمان اصلی، بل سازمانهای چپ پراعتبار دیگر نظیر«راه کارگر» ودیگر طیفهای فدايی، با وجود اختلاف با حزب توده، خود مستقلا ازطرفداران و مبلغان پروپاقرص لنینیسم و چنانچه مینوشتند: «شریعتمدارانه» پیرو آن بودند! هنگامی که این نظام فروپاشید و لنینیسم زیر سوال رفت، بسیاری از این جریانات قطبنمای خود و تعادل سیاسی خودرا از دست دادند. و هنوز هم سرگیجه میخوردند. افول اندیشه چپ، حاصل این عوامل است. بی گمان دلایل دیگری نیز وجود دارد. و بررسی همه جانبه ترآن ازضروریات است.
رضا فانی یزدی: پس از انقلاب کوبا شما در این کشور از نزدیک شاهد تحولات آن بودی. نظر شما درباره این تحولات چه بود؟
بابک امیرخسروی: من در ابتدای روی کار آمدن فیدل کاسترو در کوبا، به این رویداد نیز امید بسته بودم. سلسله مقالههای من در مجله «دنیا» در اوایل دهه چهل شمسی تحت عنوان «جزیره امید» شاهد آنست. تصور من این بود که به علت دور بودن کوبا از شوروی و قرارگرفتن او در نیمکره غربی، و این نکته که فیدل یک دموکرات انقلابی بود تا کمونیست، سوسیالیسم کوبا اصالت خود را خواهد داشت و میتواند در جنبش کمونیستی نقش مثبتی ایفا کند. من او را ۲۰ روز پس از پیروزی انقلاب کوبا در شهر کاراکاس از فاصله بسیار نزدیک و سپس در هاوانا دیده بودم و با افکار باز و آزاداندیشی او آشنا بودم. رفقای رهبری حزب کمونیست کوبا توضیحات مبسوط و جالبی در این رابطه به من داده بودند. سخنان او بازتاب آرمانهای جهان سومیها و رهائی بخش آمریکای لاتین در برابرغول ایالات متحده آمریکا بود. ولی متأسفانه انقلاب کوبا از تکامل عادی و طبیعی و آرام، محروم ماند. ایالات متحده آمریکا تحمل یک دولت مستقل و ضدامپریالیستی را در ۱۲۰ کیلومتری سرحدات خود و در نیمکرهای که حیاط خلوت خود میشمارد، نداشت. محاصره خرد کننده و سریع آمریکا، موجب رانده شدناش بسوی شوروی شد، و این امید نیز بر باد رفت.
رضا فانی یزدی: آیا به نظر شما که خود دورانی به درکهای معینی از سوسیالیسم، مانند درک انسانی ایمره ناگی، دوبچک و حتی در همین اواخر گورباچف، دل بسته بودی، بازگشت به سوسیالیسم انسانی در چشمانداز آینده تا چه اندازه متصور است؟ آیا سوسیال دمکراسی به نظر شما جایگزین مناسبی برای سوسیالیسم در اندیشه چپ در دوران کنونی است؟ چشم انداز یک تحول سوسیال دمکراتیک در ایران را چگونه ارزیابی میکنید؟
بابک امیرخسروی: ازدیدگاه من، دریک رویکرد گلوبال، سوسیالیسم باسیمای انسانی، سوسیال دمکراسی ویا سوسیالیسم پنداری مارکس، ازلحاظ مضمونی، همه از یک مقولهاند. سوسیالیسم باید با سیمای انسانی باشد. باید استوار بر دموکراسی و آزادی باشد. وگرنه سوسیالیسم نیست. دربهار پراگ اضافه کردن صفت انسانی به سوسیالیسم، برای مرزبندی با سوسیالیسم توتالیتر روسی بود. اگر در نوشتهها و برخی اسناد ما پس ازجدايی از حزب توده ایران و در روند تأسیس حزب دمکراتیک مردم ایران، اصطلاح سوسیالیسم با سیمای انسانی به کار رفته است، با همین انگیزه بوده است. زیرا حرکت ما هنگامی آغاز شد و شکل گرفت که در قعر دوران رکود برژنفی بسر میبردیم. هنوز حتی گورباچف روی کار نیامده و یا در ابتدای آن بود. وگرنه، نیازی به قید صفت انسانی برای سوسیالیسم نیست. اندیشههای والای سوسیالیسم را «سوسیالیستهای تخیلی» پیش ازمارکس تدوین کردند که عمیقا سیمای انسانی داشت و مارکس آنها را وارد دکترین خود کرد.
می پرسی: «آیا سوسیال دمکراسی جایگزین مناسبی برای سوسیالیسم در اندیشه چپ در دوران کنونی است»؟ برای پاسخ به این سوال بدوا باید روشن شود، منظور و درک ما امروزه از سوسیالیسم چیست؟ اشاره به مقوله سوسیالیسم کافی به مقصود نیست. از زمان مارکس و حتی پیش از او، احزاب گوناگونی تحت عنوان «سوسیال دمکراسی» حضورداشتهاند. توبهتر از من میدانی که دنیا از زمان مارکس تا به امروز بکلی تغییر یافته است. سرگذشت «حزب سوسیال دموکرات آلمان» در اثر تحولات عمیقی که طی یک قرن ونیم حیات پرافتخار آن رخ داده است، گواه آن میباشد. سایر احزاب سوسیال دموکرات معتبر دنیا نیز همین وضع را داشتهاند. مضمون اصلی این دگردیسی: تغییر و تحول از «سوسیال دمو کراسی انقلابی» زمان مارکس در گذار به «سوسیال دموکراسی اصلاح طلب (رفرمیستی)» است که بازتاب تغییرات درترکیب اجتماعی و طبقاتی این جوامع و پیشرفت و ترقیات شگفتانگیز در زمینه علم وصنعت است. حذف مقوله «دیکتاتوری پرولتاریا» ازبرنامه این احزاب، که لنین «سنگ محک» «دریافت و پذیرش مارکسیسم» عرضه میکرد، نتیجه منطقی آنست. ولی درتمام این ادوار و با همه این تغییر و تحولات، جنبش«سوسیال دمو کراسی» بازتاب خواستها واهداف اصلی آزادیخواهان مترقی برای دموکراسی وعدالت اجتماعی و به گونه تقابل آن ها با مظالم و تبعیضات موجود در جوامع بورژازی و رهائی از آنها بود. منتهی درهر دورهای رنگ و نشان زمانه خود را داشته است.
ویژگی احزاب سوسیال دموکراسی اصلاحطلب مدرن درمقایسه با قرن نوزدهم، چنانچه در توضیحات قبلی عرض کردم، تبدیل آن از حزب یک طبقه (پرولتاریا) به حزب مردمی بود. لذا سوسیال دموکراسی صرفا حزب طبقه کارگر یا «اقشار فرودست» جامعه نیست. ولی بی گمان لازمه پیکار برای عدالت اجتماعی و ایجاد جامعه متعادل، توجه به مسائل و معضلات اقشار فرودست و یافتن راه حل عاجل به نیازها و خواستهای آنان است.
صفت مشخصه جوامع امروز، گسترش طبقات بینابین است که اقشار وسیعی ازصنعتگران کوچک و متوسط، بخشهای گوناگون خدمات، فرهنگیان، دانشگاهیان، کارمندان وبخشهای مهمی از کارگران و تکنیسینها و قشر متوسط و نسبتا مرفه دهقانان را دربرمیگیرد. پایگاه عمده طبقاتی و اجتماعی سوسیال دموکراسی اصلاحطلب نیزعمدتا همین اقشار و طبقات میانی است.
من در مصاحبه با «دفتر تحکیم وحدت» توضیح دادهام که اگرمارکس و انگلس یکی دو دهه دیگر به حیات پربار خود ادامه میدادند و توسعه دموکراسی در اروپا را بیشتر تجربه میکردند، چنانچه از آخرین نوشتهها و درنگهایشان پیداست، خود به بازنگری وتجدیدنظردر احکام پایهایشان میپرداختند. بیگمان گذار مسالمتآمیز و مشی رفرمیستی را بجای قهر و مشی انقلابی، ترویج میکردند. دیگرنیازی به ادوارد برنشتاین «خائن به طبقه کارگر» و «کائوتسکی مرتد» نبود! متأسفانه همین بازماندن موضوع انقلاب یا رفرم در حیات آنها، سرآغاز اختلافاتی شد که در قرن بیستم آغاز گردید. و با نیرو گرفتن لنینیستها و کسب قدرت بلشویکها در امپراطوری روسیه تشدید یافت. شگفتآور آنست که هنوز، حتی در میان صاحبنظران «اتحاد جمهوری خواهان ایران»، موضوع رفرمسیم یا راه انقلابی حل نشده و همچون استخوان لای زخم باقی مانده است و در سیاستگذاریها وسمتگیریهای ما اثر میگذارد. در هیچ سندی حاضر نشدهایم بگوئیم که یک جریان رفرمیستی هستیم. بنا براین اگر پیشنهاد ما برای ایران سوسیالیسم وایجاد حزب سوسیال دمو کرات است، باید روشن شود منظورمان چیست؟ زیرا مضمون مهم است و نه اسم.
به یقین با من موافقی که دیگر، سوسیالیسم پنداری مارکس، که الزاما بر پایهی لغو مالکیت خصوصی سرمایهداری و برقراری مالکیت جمعی و دیکتاتوری پرولتاریا استوار بود. و استقرار چنین نظامی، بدیل نظامهای سرمایهداری پیشرفته تصور میشد. امروزه ناساز گاری و غیرممکن بودن خود با واقعیت امروزی این کشورها و جهان را نشان داده است. این امر بیگمان شامل ایران نیز هست. ولی دستیابی و تحقق هر چه فزایندهتر آرمانهای والای انسانی سوسیالیسم پنداری مارکس، نظیرآزادی وعدالت اجتماعی و ایجاد جامعهای هرچه عادلانهتر، حتی در یک کشور واحد و در چارچوب مناسبات سرمایهداری، کاملا امکانپذیر است. نباید به سرمایهداری و بخش خصوصی به مثابه «شر» نگریست که میباید به هر تقدیر و ترفند به فکر خلاصی از آن بود. بل که میباید همچون مؤلفه اقتصادی ـ اجتماعی ضروری و مفید به حال کشور و مردم با آن برخورد کرد و مورد حمایت قانون قرارداد. و شرایطی فراهم ساخت که فعالیتهای این بخش عمدتا در راستای امور تولیدی و خدمات مفید به کار گرفته شود و ثروتهای کلان و سرمایههای انسانی فراری بیشمار، به کشور برگردند و در بازسازی اقتصاد کشور فعالانه شرکت نمایند.
سوسیالیسم، در هر روایت از آن، وسیله است نه هدف. پایه و گوهر و یا هدف حرکت چپ آزادی خواه ـ ملی ایران، تحت هرنامی که باشد؛ باید تحقق ارزشهای والائی باشد که مورد نظر جنبش سوسیالیستی جهانی ازابتدای پیدایش آن بوده است. ارزشهايی نظیر انسانگرایی، آزادی، برابری، همبستگی، عدالت اجتماعی و حمایت قانونی ازفرودستان در برابر فرادستان.
از دیدگاه من، دو وجه اصلی و جدائیناپذیر خواستهای ما، به گونهی دو روی یک سکه، یا دو بال جنبش آزادیخواهی وعدالتجويی، یعنی دستیابی و تحقق آزادی و دموکراسی از یک سو و عدالت اجتماعی از سوی دیگر، در قالب مقوله «سوسیال دموکراسی» بازتاب مییابد. لذا میتواند بیان رسا و قابل فهمی برای هر جریان سیاسی باشد که هدفش تحقق ارزشهای والای انسانی فوقالذکر است. آن چه مهم است، پرهیز از تقلید و الگوبرداری از این و آن کشور است. به نظر من هیچ کدام ازسیستمهای سوسیال دموکراتیک رایج، چه درکشورهای اسکاندیناوی یا آلمان و فرانسه، مناسب ایران نیست. وظیفه خود ماست که با دانش و تجربه خود و در نظر گرفتن ویژگیهای اجتماعی و فرهنگی ایران، شکل و محتوای آن را تدوین نمايیم.
رضا فانی یزدی: شما پس از جدایی از حزب توده ایران از بنیانگذاران حزب دمکراتیک مردم ایران بودی و هنوز هم نقش مؤثری در سمتگیریهای این حزب ایفا میکنی. آیا حزب دمکراتیک مردم ایران خود را یک حزب سوسیال دمکرات میداند؟ این حزب تا چه اندازه خود را وارث جنبش چپ در دوران کنونی میداند؟
بابک امیرخسروی: با توضیحاتی که دادم و در چارچوبی که یک «حزب سوسیال دمکرات ایران» میتواند و میباید در دنیای کنونی برای دستیابی به خواستها و تحقق ارزشهای والای فوقالذکر فعالیت کند، پاسخ به سوال تو مثبت است. همین قدر بگویم، ما حزب برنامه هستیم نه حزب ایدئولوژیک. مضمون«سوسیال دموکراسی» با فرمول «آزادی و عدالت اجتماعی» دراسناد «حزب دموکراتیک مردم ایران» به شکل زیر بازتاب یافته است:
«آزادی وعدالت اجتماعی دو رکن اصلی و جداییناپذیر پیکار ما، اصول راهنما و مشخصهی هویت حزب دموکراتیک مردم ایران است. بنای جامعهی مطلوب ما بر این دو رکن و بر همبستگی اجتماعی استواراست.
منظورازعدالت اجتماعی، تلاش درجهت ایجاد جامعهای انسانی و متعادل از راه: فقرزدايی ازجامعه، تامین رفاه عمومی و فراهم ساختن یک زندگی در خور انسان عصر ما برای مردم ایران، به ویژه اقشار و لایههای اجتماعی محروم کشور، توزیع عادلانه ثروت و تامین فرصتها و امکانات برابر برای فرد فرد کشور است. با این امید که در درازمدت شرایطی فراهم آید تا در پرتو آن، کار و تلاش افراد، بازدهی و پاداش یکسانی داشته باشد.
عدالت اجتماعی، تنها فقرزدایی نیست. جامعه هنگامی رو به عدالت دارد که نه تنها فقر مطلق ریشه کن شود، بلکه فقر نسبی نیز رو به کاهش بگذارد. میزان صداقت و اصالت یک نیروی سیاسی چپ، در تعهد و ژرفای درگیری او در حل این معضل بزرگ اجتماعی تجلی مییابد.
تامین شرایط و امکانات لازم برای تغذیه کافی، بهداشت عمومی، سرپناه مناسب، امکانات آموزشی برابر و اقدامات ضروری دیگر، گامهای نخست، اما ضروری برای فقرزدایی و برقراری جامعهای عادلانه و تامین فرصتهای برابر برای فرد فرد اعضای جامعه است.
در کشورعقب مانده و آسیب دیده ایران امروز، با سطح کنونی رشد و توسعهی اقتصادی، نمیتوان فقر و نابرابریهای اجتماعی را یکباره پایان داد. این امر بتدریج و همگام با توسعه و رشد اقتصادی امکانپذیراست. مراد از رشد و توسعهی اقتصادی – اجتماعی، افزایش تولید و ثروت و فرآوردههای مادی، بالابردن درآمد ملی و سرانه، توام با پیشرفت تکنولوژی، پایان دادن به اقتصاد تک محصولی، برقراری اقتصاد سالم و موزون همراه با نوسازی سراسر زندگی اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی کشور است. میباید میان الزامات رشد اقتصادی و توسعهی کشور با هدف تولید ثروت از یک سو، و گسترش عدالت اجتماعی از سوی دیگر چنان توازنی برقرارنمود تا هیچ یک فدای دیگری نشود، تعادل جامعه بهم نریزد و مسایل اساسی دیگر، نظیرپاسداری ازمحیط زیست قربانی نگردد. این کار بدون بسیج و همراه با مشارکت آگاهانه همه مولفههای جامعه، ازکارگران و زحمتکشان و پیشهوران گرفته تا بخش خصوصی سرمایهداری و نقش فعال دولت، امکانپذیر نیست. وجود آزادیها و دمو کراسی در کشور، شرط لازم برای پیروزی دراین پیکاربزرگ وضامن بقاء آنست. رسالت چپ آزادی خواه، کوشش برای تأمین پیششرطهای آنست» (اسناد کنگره چهارم، اسفند ماه ۱۳۷۶) .
درهمان سند قید شده است:«حزب دموکراتیک مردم ایران یک حزب اصلاحطلب است و برای پیشبرد برنامه و خواستهای خود و دستیابی به آزادی وعدالت اجتماعی از راهها و روشهای مسالمتآمیز پیروی میکند و معتقد به دگرگونی و تحول آرام و تدریجی و پایدار و متکی بر رأی مردم است.
حزب دموکراتیک مردم ایران بر این باور است که استقرار آزادی و مردمسالاری، تامین حقوق بشر و عدالت اجتماعی، خواست و آرمان همه مردم ایران است. ازاین رو، تحقق این آماجها تنها با نیروی یک طبقه یا برپایهی منافع و ایده آلهای یک طبقه یا گروه اجتماعی میسر نیست. چنین خواستهایی، تنها در سایه همکاری همگانی و مشارکت فعال و آگاه همه نیروهای اجتماعی و سیاسی باورمند به این آرمانها، امکانپذیر است».
پرسیدهای حزب دموکراتیک مردم ایران تا چه اندازه خود را وارث جنبش چپ در دوران کنونی میداند؟ دریک کلام: به هیچ وجه! ما خود را تنها یکی ازمؤلفههای چپ ایران میدانیم نه بیشتر. البته با ویژگیهایش که به برخی جنبههای آن اشاره کردم. امتیاز و ویژگی ما در طیف جنبش چپ تودهای ـ فدائی شاید این باشد که ما در مرزبندی با «انترناسیونالیسم پرولتری» که در عمل معنايی جز پیروی و عاقبت، وابستگی به دولت شوروی بود، در نقد ریشهای لنینیسم، و در تلاش برای تدوین کارپایهی چپ مستقل ـ ملی، و آزادیخواه و اصلاحطلب، با درک و دانش و تجربه خود عمل کردیم و مثل بسیاری، منتظر فروپاشی دیوار ضخیم برلین ننشستیم. و این کارها را نیز نه بطورشکسته بسته و نیمبند و برای خالی نبودن عریضه، بل به طور ریشهای صورت دادیم. گواه آن، رسالهها و مقالههای بیشمار ماست.
رضا فانی یزدی: بابک عزیز و گرامی، از شما صمیمانه به خاطر وقتی که در اختیار این گفتگو گذاشتی سپاسگزارم و برایت بهترین آرزوها را دارم.
Next entry: حاصل پروژه تخریب نومحافظه کاران در عراق
Previous entry: گر آنها بودند همه چیز عوض میشد