رضا ÙØ§Ù†ÛŒ یزدی
گویند رمز عشق مگویید و نشنوید
مشکل ØÚ©Ø§ÛŒØªÛŒ است Ú©Ù‡ تقریر می‌‌کنند
خنده های او همیشه در بند شنیده می شد
به یاد Ù…ØÙ…ود توکلی
Ù…ØÙ…ود توکلی Ùقط دوست خانوادگی ما نبود، معلم برادر بزرگترم Ù…ØÙ…د بود در مدرسه مهرگان. همان دبستانی Ú©Ù‡ من نیز شش سال ØªØØµÛŒÙ„ات ابتدایی را در همان جا به پایان رساندم. دبستان مهرگان مدرسه Ú©ÙˆÚ†Ú©ÛŒ بود با ساختمانی چند اتاقه، پنج اتاق برای کلاس های اول تا پنجم، Ùˆ دو تا اتاق Ú©Ù‡ یکی Ø¯ÙØªØ± مدیرمان بود Ùˆ دیگری هم اتاق معلم ها Ú©Ù‡ زنگ های ØªÙØ±ÛŒØ در آنجا روی صندلی های ارج Ùلزی Ú©Ù‡ دور اتاق بود Ù…ÛŒ نشستند Ùˆ ÙØ±Ø§Ø´ مدرسه Ú©Ù‡ در اتاقی در گوشه دیگر ØÛŒØ§Ø· با زن Ùˆ بچه هایش زندگی Ù…ÛŒ کرد، برای آنها چایی Ù…ÛŒ آورد. اتاق دیگری هم کنار اتاق ÙØ±Ø§Ø´ مدرسه بود Ú©Ù‡ کلاس ششم در آنجا بود. زیر اتاق ها زیرزمینی بود Ú©Ù‡ از آن چند Ø§Ø³ØªÙØ§Ø¯Ù‡ Ù…ÛŒ شد. یک اتاق خالی انباری مانند داشت Ú©Ù‡ به عنوان سیاه چال برای تنبیه دانش آموزان از آن Ø§Ø³ØªÙØ§Ø¯Ù‡ Ù…ÛŒ شد Ùˆ گاه گداری Ú©Ù‡ شلوغی Ù…ÛŒ کردیم، یکی دو ساعتی آنجا در تاریکی انباری مجبور بودیم تک Ùˆ تنها بایستیم تا ÙØ±Ø§Ø´ مدرسه بالاخره سروکله اش پیدا Ù…ÛŒ شد Ùˆ در را باز Ù…ÛŒ کرد Ùˆ به کلاس بر Ù…ÛŒ گشتیم. در طر٠دیگر زیرزمینی Ú©Ù‡ در ØÙ‚یقت ادامه همین انباری بود، زغال سنگ ها را انبار Ù…ÛŒ کردند.
مشهد زمستان های سخت Ùˆ سردی داشت. در هر کدام از کلاس های ما یک بخاری بزرگ زغال سنگی قرار داشت Ú©Ù‡ هر روز ØµØ¨Ø ØªÙ‚Ø±ÛŒØ¨Ø§ همزمان با ورود ما به کلاس در زمستان ها ÙØ±Ø§Ø´ مدرسه با سطلی پر از زغال سنگ در دست وارد کلاس Ù…ÛŒ شد، بخاری ها را پر از زغال سنگ Ù…ÛŒ کرد Ùˆ آتش Ù…ÛŒ Ø§ÙØ±ÙˆØ®Øª Ùˆ زغال ها گر Ù…ÛŒ Ú¯Ø±ÙØª. کلاس های یخ زده ما Ú©Ù… Ú©Ù… گرم Ù…ÛŒ شد. زغال سنگ ها چنان داغ Ù…ÛŒ شد Ú©Ù‡ بدنه Ùلزی بخاری سیاه رنگ از شدت ØØ±Ø§Ø±ØªØŒ سرخ سرخ شده Ùˆ از ÙØ§ØµÙ„Ù‡ یکی دومتری نمی شد به آنها نزدیک شد. اما همه این گرمای سوزان یکی دو ساعتی بیشتر دوام نمی آورد Ùˆ باز دوباره اتاق به سرما Ùˆ یخ Ù…ÛŒ نشست Ùˆ دستها Ùˆ پاهای Ú©ÙˆÚ†Ú© ما از شدت سرما یخ Ù…ÛŒ زدند. تقریبا در تمام مدتی Ú©Ù‡ معلم مان درس Ù…ÛŒ داد، اگر قرار نبود Ú©Ù‡ مشق بنویسیم، دست هایمان را به هم Ù…ÛŒ مالیدیم یا با ک٠دستها روی ران هایمان را Ù…ÛŒ مالیدیم Ú©Ù‡ هم دست هایمان گرم Ù…ÛŒ شد Ùˆ هم پاهایمان از سرما Ú©Ù…ÛŒ آرام Ù…ÛŒ Ú¯Ø±ÙØªÙ†Ø¯. خوشبختانه میز Ùˆ نیمکت ها چوبی بود Ùˆ مانند صندلی های Ùلزی ارج معلم ها عذاب آور نبود.
یادم هست Ú©Ù‡ هیچ کدام از معلم های ما در زمستان تا وقتی Ú©Ù‡ اتاق کاملا گرم نشده بود Ùˆ صندلی های یخ زده ارج آنها آماده نشستن نبود، جرات نشستن نداشتند. دایی اکبر Ùˆ Ù…ØÙ…ود آقا هردو در مدرسه مهرگان معلم بودند. Ù…ØÙ…ود آقا معلم کلاس ششم بود. همان سالی Ú©Ù‡ برادرم Ù…ØÙ…د کلاس ششم را تمام Ù…ÛŒ کرد. من هنوز به مدرسه نمی Ø±ÙØªÙ…. ولی مدرسه نزدیک مغازه پدرم بود. مغازه ما در نبش چهارراه خواجه ربیع قرار داشت Ùˆ مدرسه مهرگان در میان خیابانی Ú©Ù‡ چهارراه خواجه ربیع Ùˆ چهارراه عشرت آباد را به هم متصل Ù…ÛŒ کرد واقع شده بود. از مغازه ما تا مدرسه پیاده دو سه دقیقه بیشتر راه نبود.
من از بچگی با پدرم به مغازه Ù…ÛŒ Ø±ÙØªÙ…. چون مدرسه نزدیک مغازه بود Ùˆ دایی اکبر هم آنجا معلم بود، گاه گداری سری به مدرسه Ù…ÛŒ زدیم. شاید۵ ساله بودم Ú©Ù‡ برای اولین بار مدرسه مهرگان را از نزدیک Ù…ÛŒ دیدم. راهرو Ú©ÙˆÚ†Ú©ÛŒ بین درب مدرسه Ùˆ ØÛŒØ§Ø· قرار داشت Ú©Ù‡ در سمت راست آن کلاس ششم بود. درست پشت همان کلاس، اتاق ÙØ±Ø§Ø´ مدرسه بود. آقای توکلی، معلم کلاس ششم، دم در کلاس ایستاده بود Ùˆ داشت با مرد بلندقدی ØµØØ¨Øª Ù…ÛŒ کرد. مرد بلندقد Ùˆ چهارشانه ای بود Ú©Ù‡ سال بعد Ú©Ù‡ در همان مدرسه به کلاس اول Ø±ÙØªÙ…ØŒ Ùهمیدم آقای جوادزاده بود، مدیر مدرسه ما. به نظرم خیلی پیر Ù…ÛŒ رسید. درست یک سال پس از اینکه در آن مدرسه درس خواندم Ùˆ با ورودم به کلاس دوم دبستان، آقای جوادزاده بازنشسته شد Ùˆ به جای او آقای معینی مدیریت مدرسه را در اختیار Ú¯Ø±ÙØª. Ø§ØØªÙ…الا آقای جوادزاده کمتر از ÛµÛ° سال داشت. ولی به نظر من بچه Ûµ-Û¶ ساله، خیلی پیر بود. آن وقت ها معلم ها Ùˆ همه کارمندان اداره آموزش وپرورش پس از Û²Ûµ سال سابقه کار بازنشسته Ù…ÛŒ شدند Ùˆ مثل ØØ§Ù„ا نبود Ú©Ù‡ ما در امریکا Ùˆ اروپا باید تا Û¶Û· سالگی کار کنیم تا بازنشسته شویم Ùˆ تازه بعد از بازنشستگی سراغ کار دوم بگردیم Ú©Ù‡ از پس مخارج زندگی برآییم. پس به Ø§ØØªÙ…ال زیاد آقای جوادزاده آن زمانها ØØªÛŒ ÛµÛ° سال هم شاید نداشته است.
سال Û±Û³Û´Û´ بود Ú©Ù‡ در مدرسه مهرگان در کلاس اول ثبت نام شدم. Ù…ØÙ…ود آقا دیگر در مدرسه ما نبود. همان سال گویا به آلمان Ø±ÙØªÙ‡ بود. Ù…ØÙ…ود آقا Ùˆ دایی اکبر دوستان قدیمی بودند. Ù…ØÙ…ود آقا گویا در دوران پیش از کودتای Û²Û¸ مرداد از اعضا Ùˆ یا هواداران ØØ²Ø¨ توده ایران بود Ùˆ مدتی هم به همین دلیل دستگیر شده Ùˆ به زندان Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù‡ بود. ØØ§Ù„ا پس از خلاصی از زندان Ùˆ چندسال تدریس در دبستان مهرگان تصمیم به مهاجرت به خارج از کشور Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بود. آلمان در آن سالها گویا یکی از مراکز جذب دانشجویان Ùˆ مهاجرین ایرانی بوده Ùˆ او هم مثل صدها مهاجر Ø´ÛŒÙØªÙ‡ ØªØØµÛŒÙ„ به آن سرزمین Ø±ÙØªÙ‡ بود. دو سه سالی را در آلمان گذارند Ùˆ چنانکه بعدا برایم تعری٠کرد، به دنبال ØªØØµÛŒÙ„ در رشته کشاورزی Ø±ÙØªÙ‡ بود. اما چند سالی بیشتر نتوانسته بود دوری از وطن را تØÙ…Ù„ کند. هوای وطن به سرش زده Ùˆ بازگشته Ùˆ باز به کار تدریس Ùˆ معلمی مشغول شده بود. از آنجا Ú©Ù‡ او Ùˆ دایی اکبر رÙقای نزدیک بودند، گاه گداری از ØØ§Ù„ Ùˆ اØÙˆØ§Ù„ او Ù…ÛŒ شنیدم. معلم خیلی خوبی بود Ùˆ باز با دایی اکبر Ú©Ù‡ اینبار در یک مدرسه خصوصی مشغول تدریس بود، همکار شده بودند.
ØØ§Ù„ا شاید ØØ¯Ø§Ù‚Ù„ Û±Ûµ سال از آن زمان گذشته بود، از اولین روزی Ú©Ù‡ Ù…ØÙ…ود آقا را دم در کلاس ششم مدرسه مهرگان در ØØ§Ù„ ØµØØ¨Øª با آقای جوادزاده دیده بودم. همان کلاسی Ú©Ù‡ Ù…ØÙ…د مبصرش بود Ùˆ از دم در او را Ù…ÛŒ دیدم Ú©Ù‡ جلوی تخته سیاه ایستاده Ùˆ منتظر ورود معلم اش آقای توکلی به کلاس بود. سال Û±Û³ÛµÛ¸ بود. انقلاب شده بود. من در مشهد ØØ³Ø§Ø¨ÛŒ مشغول ÙØ¹Ø§Ù„یت سیاسی بودم. Ø¯ÙØªØ± ØØ²Ø¨ توده ایران تازه در خیابان سعدی باز شده بود. پاتوق همه ما در Ø¯ÙØªØ± بود. گرچه Ø¯ÙØªØ± Ú©ÙˆÚ†Ú©ÛŒ بود، اما Ù…ØÙ„ دیدارهای رÙیقانه ما شده بود. بعدازظهر یکی از همان روزهای اواخر سال ÛµÛ¸ بود Ú©Ù‡ ناگهان چشمم به آقای توکلی Ø§ÙØªØ§Ø¯. خودش بود. Ù…ØÙ…ود توکلی، رÙیق دایی اکبر، معلم Ù…ØÙ…د در مدرسه مهرگان. از وقتی از آلمان برگشته بود، چندباری بیشتر او را ندیده بودم. یکی دوبار با دایی اکبر در مراسم عزاداری یا عروسی یکی از خویشاوندان. ØØ§Ù„ا او را در Ø¯ÙØªØ± ØØ²Ø¨ Ù…ÛŒ دیدم. گرچه خطوط اصلی چهره او خیلی با گذشته ÙØ±Ù‚ÛŒ نکرده بود، اما اندکی چاق تر به نظرم Ù…ÛŒ رسید. سن Ùˆ سال او ØØ§Ù„ا ØØ¯Ø§Ù‚Ù„ دوبرابر عمر من بود. با اینکه هیچوقت در کلاس های درس او ننشسته بودم، ولی برایش مثل یک معلم Ø§ØØªØ±Ø§Ù… قائل بودم Ùˆ مثل یک دایی دوستش داشتم. قدم پیش گذاشتم. از دیدن من در Ø¯ÙØªØ± ØØ²Ø¨ انگار تعجب کرده بود. با هم روبوسی کردیم. گرم مرا در آغوش مهربانش Ú¯Ø±ÙØª. از ØØ§Ù„ Ùˆ اØÙˆØ§Ù„ خانواده پرسید Ùˆ از Ù…ØÙ…د سراغ Ú¯Ø±ÙØª. Ú¯ÙØªÙ… Ú©Ù‡ Ù…ØÙ…د هم توده ای است. انگار با Ú¯ÙØªÙ† اینکه Ù…ØÙ…د هم توده ایست، به او Ù…ÛŒ Ú¯ÙØªÙ… Ú©Ù‡ درختی Ú©Ù‡ کاشته بودی، میوه داده است. در چهره اش Ø§ØØ³Ø§Ø³ شادی Ùˆ خشنودی کاملا مشهود بود. گاه گداری همدیگر را در Ø¯ÙØªØ± ØØ²Ø¨ Ùˆ یا سخنرانی Ùˆ کنسرتی در دانشگاه Ù…ÛŒ دیدیم Ùˆ هربار هم با اشتیاق مثل دیدن یک معلم به سراغش Ù…ÛŒ Ø±ÙØªÙ…. سلام Ù…ÛŒ کردم، ØØ§Ù„ Ùˆ اØÙˆØ§Ù„پرسی Ù…ÛŒ کردیم. او از ØØ§Ù„ Ùˆ اØÙˆØ§Ù„ Ù…ØÙ…د Ùˆ مادرم Ùˆ بقیه Ù…ÛŒ پرسید Ùˆ مثل همیشه ØØ§Ù„ اکبر (او دایی ام را اکبر Ù…ÛŒ نامید) را از من جویا بود.
تشکیلات ØØ²Ø¨ÛŒ در مشهد پس از مدتی مثل تشکیلات ØØ²Ø¨ در بقیه کشور سازماندهی جدیدی پیدا کرد. مشهد به چند ناØÛŒÙ‡ ØØ²Ø¨ÛŒ تقسیم شد Ùˆ هر ناØÛŒÙ‡ ای یک کمیته ØØ²Ø¨ÛŒ ناØÛŒÙ‡ داشت Ú©Ù‡ در آن کمیته تعدادی عضویت داشتند. من به عنوان مسئول کارگری در کمیته ناØÛŒÙ‡ Û² شرکت Ù…ÛŒ کردم Ú©Ù‡ مجید مسئول آن بود. رØÙ…ان مسئول شعبه امور توده ای بود. ماندانا مسئول زنان بود. دکتر مختاری Ú©Ù‡ همیشه جلسه کمیته در خانه آنها برگزار Ù…ÛŒ شد، مسئول مالی بود. دو تا از دانشجویانی Ú©Ù‡ تازه از تهران برگشته بود، Ù…ØÙ…د Ùˆ مسعود، به ترتیب مسئول تشکیلات Ùˆ تبلیغات بودند. ØµÙØ¯Ø± مسئول دهقانی Ùˆ ÙØ±ÛŒØ¯ مسئول جوانان در آن کمیته بودند. آقای توکلی Ú©Ù‡ ØØ§Ù„ا او را گاه رÙیق توکلی Ùˆ گاه با همان Ø§ØØªØ±Ø§Ù… همیشگی آقای توکلی Ù…ÛŒ نامیدم، در این ناØÛŒÙ‡ قرار Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ Ùˆ عضو شعبه امور توده ای ناØÛŒÙ‡ بود Ú©Ù‡ مسئولیت آن را رØÙ…ان به عهده داشت. پس از مدتی چون رØÙ…ان مسئول شعبه امور توده ای شهر مشهد بود، آقای توکلی به جای او مسئول شعبه امور توده ای در ناØÛŒÙ‡ Û² شد.
ØØ§Ù„ا او در جلسه کمیته ناØÛŒÙ‡ شرکت Ù…ÛŒ کرد Ú©Ù‡ من هم برای مدتی در آن ناØÛŒÙ‡ به عنوان مسئول شعبه کارگری شرکت Ù…ÛŒ کردم. بودن هردوی ما در کمیته ناØÛŒÙ‡ Û² باعث Ù…ÛŒ شد Ú©Ù‡ ØØ¯Ø§Ù‚Ù„ Ù‡ÙØªÙ‡ ای یکبار آقای توکلی را Ù…ÛŒ دیدم. آقای توکلی Ú©Ù‡ گاه او را Ù…ØÙ…ودآقا صدا Ù…ÛŒ کردم، خیلی خوش مشرب، شوخ Ùˆ بذله Ú¯Ùˆ بود Ùˆ همیشه موجب شادی Ùˆ خنده ما در جلسه های کمیته Ù…ÛŒ شد. بسیاری وقت ها Ú©Ù‡ ظاهرا خیلی Ø¨ØØ« ها به نظر ما جدی بود Ùˆ قیاÙÙ‡ جدی Ù…ÛŒ Ú¯Ø±ÙØªÛŒÙ…ØŒ آقای توکلی با خنده Ùˆ شوخی وارد Ø¨ØØ« ما Ù…ÛŒ شد Ùˆ جلسه را از ØØ§Ù„ت خشک Ùˆ Ø¨ÛŒØ±ÙˆØ Ø®ÙˆØ¯ بیرون آورده Ùˆ ÙØ¶Ø§ÛŒ شادی را به جلسه Ù…ÛŒ آورد.
چند ماهی بیشتر ما با هم در آن کمیته نبودیم. من باید از کمیته آن ناØÛŒÙ‡ Ù…ÛŒ Ø±ÙØªÙ… Ùˆ مهدی به جای من به عنوان مسئول شعبه کارگری به کمیته اضاÙÙ‡ شد. عدم شرکت من در این جلسه ها باعث شد Ú©Ù‡ دیگر خیلی کمتر آقای توکلی را ببینم. اما هنوز تا اوضاع سیاسی به هم نریخته بود Ùˆ درگیری های سال Û¶Û° Ùˆ موج اعدام ها Ùˆ اشغال Ø¯ÙØªØ± ØØ²Ø¨ Ø§ØªÙØ§Ù‚ Ù†ÛŒØ§ÙØªØ§Ø¯Ù‡ بود، باز هم هراز چندگاهی این ور Ùˆ آن ور یا در Ø¯ÙØªØ± ØØ²Ø¨ Ùˆ یا در سخنرانی ها Ùˆ کنسرت هایی Ú©Ù‡ در سالن های دانشگاه Ù…ÛŒ گذاشتیم، همدیگر را Ù…ÛŒ دیدیم. با اشغال Ø¯ÙØªØ± ØØ²Ø¨ Ùˆ Ù…ØØ¯ÙˆØ¯ شدن ÙØ¹Ø§Ù„یت های علنی ØØ²Ø¨ØŒ دیگر مدتها بود Ú©Ù‡ آقای توکلی را ندیده بودم.
ØØ§Ù„ا یکی دو سالی گذشته بود. همه ما را دستگیر کرده بودند. دوران بازجویی های ما تمام شده بود. آخرین روزهای سال Û±Û³Û¶Û² بود. درست Û³Û² سال پیش، Ú©Ù‡ وارد زندان وکیل آباد شدم. من Ùˆ چند Ù†ÙØ± دیگر از اعضای کمیته ایالتی ØØ²Ø¨ در خراسان از آخرین Ø§ÙØ±Ø§Ø¯ÛŒ بودیم Ú©Ù‡ از بازداشتگاه سپاه به زندان Ù…ÛŒ Ø±ÙØªÛŒÙ…. پیش از ما همه اعضا Ùˆ هواداران ØØ²Ø¨ را Ú©Ù‡ در اردیبهشت ماه همان سال دستگیر کرده بودند، به زندان وکیل آباد ÙØ±Ø³ØªØ§Ø¯Ù‡ بودند. پس از غروب بود Ú©Ù‡ وارد بند Û´ در وکیل آباد شدم. شام را داده بودند Ùˆ ما Ú©Ù‡ وارد شدیم، Ú©Ù… Ú©Ù… همه آماده دعاخوانی کمیل Ù…ÛŒ شدند Ú©Ù‡ خود ماجرایی داشت. چون آن شب دعا نخواندم، تا پیش از ساعت خاموشی Ú©Ù‡ ساعت Û±Û° شب بود، در Ø§Ù†ÙØ±Ø§Ø¯ÛŒ به سر بردم Ùˆ هنگامی Ú©Ù‡ به Ù…ØÙ„ خواب تازه واردین Ú©Ù‡ مسجد بند بود برگشتم، دیگر همه در اتاق هایشان بودند Ùˆ امکان دیدار دوستان زندانی نبود. ØµØ¨Ø ÙØ±Ø¯Ø§ بود Ú©Ù‡ در هواخوری بند آقای توکلی را دیدم Ú©Ù‡ با دکتر مشغول قدم زدن بود. توکلی Ùˆ ÙØ±ÛŒØ¯ÙˆÙ† Ùˆ تعدادی دیگر از رÙقای ØØ²Ø¨ÛŒ ما همه با هم در بازداشتگاه سپاه در اتاقی چندماهی را با هم سپری کرده بودند. آقای توکلی ÙØ±ÛŒØ¯ÙˆÙ† را "دکتر" لقب داده بود Ú©Ù‡ تا آخرین روزهای زندان هم ÙØ±ÛŒØ¯ÙˆÙ† را همه ما دکتر Ù…ÛŒ نامیدیم. همدیگر را بغل کردیم، بوسیدیم، ØØ§Ù„ Ùˆ اØÙˆØ§Ù„ کردیم. Ù…ØÙ…ود آقا شکسته تر از سن Ùˆ سالش به نظر Ù…ÛŒ رسید. صورت او پوشیده از مو بود. پشت لب بلندی داشت. از آن پشت لب ها Ú©Ù‡ اگر سبیل Ù…ÛŒ گذاشت، دست استالین Ùˆ پلخانو٠را از پشت Ù…ÛŒ بست. Ú©Ù…ÛŒ موی سÙید در سروصورتش پیدا شده بود. خنده چشمانش اما مثل گذشته همچنان با او در زندان همراهش بود Ùˆ نه تنها به خود او Ú©Ù‡ به همه ما زندگی Ù…ÛŒ بخشید. از همان نخستین Ù„ØØ¸Ø§Øª با شوخی Ùˆ خنده Ùˆ بذله گویی در ÙØ¶Ø§ÛŒÛŒ Ú©Ù‡ خندیدن گناه Ù…ØØ³ÙˆØ¨ Ù…ÛŒ شد، از من Ùˆ منصور Ú©Ù‡ در کنار هم راه Ù…ÛŒ Ø±ÙØªÛŒÙ… Ùˆ ماهها بود Ú©Ù‡ یار Ùˆ همدم دائمی هم شده بودیم، استقبال کرد. با هم قدم زدیم. از ØØ§Ù„ Ùˆ اØÙˆØ§Ù„ Ù…ØÙ…د Ùˆ بقیه خانواده از من پرسید. از اکبر سوال کرد Ú©Ù‡ چطور است Ùˆ Ú†Ù‡ Ù…ÛŒ کند. ØØ§Ù„ا من Ùˆ Ù…ØÙ…ود آقا همخانه شده بودیم. خانه ای Ú©Ù‡ به بزرگی بند Û´ زندان وکیل آباد بود Ùˆ بیش از Û±Û²Û°Û° Ù†ÙØ± را در خود جا داده بود. اما با همه بزرگی اش، هریک از ما چند Ù†ÙØ±ÛŒ را بیشتر دور خود نداشتیم. خیلی ها از همدیگر دوری Ù…ÛŒ کردند، به هزار بهانه. عده ای تواب شده بودند. عده ای از ترس تواب ها با بقیه Ø±ÙØª Ùˆ آمد نمی کردند. بعضی ها به دلیل وابستگی های گروهی Ùˆ سازمانی گذشته، مثل جن Ùˆ بسم الله از هم دوری Ù…ÛŒ کردند Ùˆ دشمن همدیگر شده بودند. ساکنین این بند دربسته، Ù…ØªØ§Ø³ÙØ§Ù†Ù‡ زیر یک سق٠برای خودشان چندین ده زندان کوچکتر درست کرده بودند Ú©Ù‡ گاه از بند Û´ وکیل آباد هم ÙˆØØ´Øª آورتر بود.
ما هیچ کسی را به این زندان های Ú©ÙˆÚ†Ú©ÛŒ Ú©Ù‡ خود درست کرده بودیم، راه نمی دادیم. خودمان هم زندانبان Ùˆ هم زندانی بندهای Ú©ÙˆÚ†Ú© تری شده بودیم Ú©Ù‡ خود ساخته بودیم Ùˆ سخت از Ù…ØØ¯ÙˆØ¯Ù‡ زندان های خود Ù…ØØ§Ùظت Ù…ÛŒ کردیم Ú©Ù‡ کسی بدون اجازه وارد آن نشود. برخی از ما گاه جرات کرده Ùˆ به زندان های دیگران سرکی Ù…ÛŒ کشیدیم. Ùˆ اگر زندانی Ùˆ زندانبان آن زندان به خود جسارت بازکردن در را Ù…ÛŒ دادند، قدمی به درون Ù…ÛŒ گذاشتیم Ùˆ دیوارهای خودساخته ای را Ú©Ù‡ به مراتب سخت تر از دیوارهای قطور Ùˆ بلند زندان های وکیل آباد زندگی را دشوار کرده بودند، Ú©Ù…ÛŒ پس Ù…ÛŒ زدیم Ùˆ ÙØ¶Ø§ÛŒ بزرگتری را برای Ù†ÙØ³ کشیدن ÙØ±Ø§Ù‡Ù… Ù…ÛŒ کردیم.
Ù…ØÙ…ود آقای توکلی ما از جنس دیگری بود. او هیچ درودیواری را نمی دید Ùˆ برای خودش هیچ Ù…ØØ¯ÙˆØ¯ÛŒØªÛŒ قائل نبود. بدون در زدن Ùˆ بدون اجازه Ú¯Ø±ÙØªÙ† وارد این بندهای Ú©ÙˆÚ†Ú© خود ساخته Ù…ÛŒ شد Ùˆ با صدای قاه قاه بلند خنده هایش Ú©Ù‡ همیشه در ÙØ¶Ø§ÛŒ بند به گوش Ù…ÛŒ رسید، دیوارها را پس Ù…ÛŒ زد Ùˆ نه تنها ÙØ¶Ø§ÛŒ Ù…ØØ¯ÙˆØ¯ Ùˆ بسته ÛŒ آنجا را در هم Ù…ÛŒ شکست Ú©Ù‡ ترنم Ùˆ عطر آن ور دیوارهای بلند زندان بزرگ وکیل آباد را نیز به درون بند Û´ Ùˆ زندانک های خودساخته ما Ù…ÛŒ آورد. Ù…ØÙ…ود توکلی همیشه Ù…ÛŒ خندید، بلند بلند، قاه قاه. گویا صدای بلند خنده های او سکوت مرگباری را Ú©Ù‡ مسئولین بند با هزار ØÛŒÙ„Ù‡ Ùˆ نیرنگ، با صدور ØÚ©Ù… های اعدام، با پخش آیه های قرآن از بلندگوهای بند، Ùˆ با ضجه های هزاران زندانی در دعاهای ندبه Ùˆ کمیل، سعی داشتند ایجاد کنند به هم Ù…ÛŒ زند. بارها Ùˆ بارها از طریق تواب ها Ùˆ مسئولین بند به او تذکر داده بودند Ú©Ù‡ صدای خنده هایش آزاردهنده است، به اعتراض Ù…ÛŒ ماند، Ùˆ نباید ادامه یابد.
آقای توکلی اما تا آخرین روزی Ú©Ù‡ در زندان بود، خنده از لبش Ù†ÛŒÙØªØ§Ø¯ Ùˆ بلندتر از همیشه صدایش در اتاقش Ùˆ راهروهای بند شنیده Ù…ÛŒ شد.
Ù…ØÙ…ود توکلی با بیشتر از ÛµÛ° سال سن Ùˆ داشتن همسر Ùˆ ÙØ±Ø²Ù†Ø¯ Ú©Ù‡ تنها پناه آنها Ù…ØÙ…ود آقا بود، Ûµ سال از زندگی خود را در زندان گذراند. از او خاطرات ÙØ±Ø§ÙˆØ§Ù†ÛŒ در یادم مانده است Ú©Ù‡ در نگارش کتاب خاطرات زندان آنها را زنده خواهم کرد. او برایم همیشه رÙیق، دوست Ùˆ معلم باقی خواهد ماند.
یادش عزیز و خاطره اش برایم همیشه گرامی باقی خواهد مند.
رضا ÙØ§Ù†ÛŒ یزدی
Û±Û± ÙØ±ÙˆØ±Ø¯ÛŒÙ† Û±Û³Û¹Û²
مشهد زمستان های سخت Ùˆ سردی داشت. در هر کدام از کلاس های ما یک بخاری بزرگ زغال سنگی قرار داشت Ú©Ù‡ هر روز ØµØ¨Ø ØªÙ‚Ø±ÛŒØ¨Ø§ همزمان با ورود ما به کلاس در زمستان ها ÙØ±Ø§Ø´ مدرسه با سطلی پر از زغال سنگ در دست وارد کلاس Ù…ÛŒ شد، بخاری ها را پر از زغال سنگ Ù…ÛŒ کرد Ùˆ آتش Ù…ÛŒ Ø§ÙØ±ÙˆØ®Øª Ùˆ زغال ها گر Ù…ÛŒ Ú¯Ø±ÙØª. کلاس های یخ زده ما Ú©Ù… Ú©Ù… گرم Ù…ÛŒ شد. زغال سنگ ها چنان داغ Ù…ÛŒ شد Ú©Ù‡ بدنه Ùلزی بخاری سیاه رنگ از شدت ØØ±Ø§Ø±ØªØŒ سرخ سرخ شده Ùˆ از ÙØ§ØµÙ„Ù‡ یکی دومتری نمی شد به آنها نزدیک شد. اما همه این گرمای سوزان یکی دو ساعتی بیشتر دوام نمی آورد Ùˆ باز دوباره اتاق به سرما Ùˆ یخ Ù…ÛŒ نشست Ùˆ دستها Ùˆ پاهای Ú©ÙˆÚ†Ú© ما از شدت سرما یخ Ù…ÛŒ زدند. تقریبا در تمام مدتی Ú©Ù‡ معلم مان درس Ù…ÛŒ داد، اگر قرار نبود Ú©Ù‡ مشق بنویسیم، دست هایمان را به هم Ù…ÛŒ مالیدیم یا با ک٠دستها روی ران هایمان را Ù…ÛŒ مالیدیم Ú©Ù‡ هم دست هایمان گرم Ù…ÛŒ شد Ùˆ هم پاهایمان از سرما Ú©Ù…ÛŒ آرام Ù…ÛŒ Ú¯Ø±ÙØªÙ†Ø¯. خوشبختانه میز Ùˆ نیمکت ها چوبی بود Ùˆ مانند صندلی های Ùلزی ارج معلم ها عذاب آور نبود.
یادم هست Ú©Ù‡ هیچ کدام از معلم های ما در زمستان تا وقتی Ú©Ù‡ اتاق کاملا گرم نشده بود Ùˆ صندلی های یخ زده ارج آنها آماده نشستن نبود، جرات نشستن نداشتند. دایی اکبر Ùˆ Ù…ØÙ…ود آقا هردو در مدرسه مهرگان معلم بودند. Ù…ØÙ…ود آقا معلم کلاس ششم بود. همان سالی Ú©Ù‡ برادرم Ù…ØÙ…د کلاس ششم را تمام Ù…ÛŒ کرد. من هنوز به مدرسه نمی Ø±ÙØªÙ…. ولی مدرسه نزدیک مغازه پدرم بود. مغازه ما در نبش چهارراه خواجه ربیع قرار داشت Ùˆ مدرسه مهرگان در میان خیابانی Ú©Ù‡ چهارراه خواجه ربیع Ùˆ چهارراه عشرت آباد را به هم متصل Ù…ÛŒ کرد واقع شده بود. از مغازه ما تا مدرسه پیاده دو سه دقیقه بیشتر راه نبود.
من از بچگی با پدرم به مغازه Ù…ÛŒ Ø±ÙØªÙ…. چون مدرسه نزدیک مغازه بود Ùˆ دایی اکبر هم آنجا معلم بود، گاه گداری سری به مدرسه Ù…ÛŒ زدیم. شاید۵ ساله بودم Ú©Ù‡ برای اولین بار مدرسه مهرگان را از نزدیک Ù…ÛŒ دیدم. راهرو Ú©ÙˆÚ†Ú©ÛŒ بین درب مدرسه Ùˆ ØÛŒØ§Ø· قرار داشت Ú©Ù‡ در سمت راست آن کلاس ششم بود. درست پشت همان کلاس، اتاق ÙØ±Ø§Ø´ مدرسه بود. آقای توکلی، معلم کلاس ششم، دم در کلاس ایستاده بود Ùˆ داشت با مرد بلندقدی ØµØØ¨Øª Ù…ÛŒ کرد. مرد بلندقد Ùˆ چهارشانه ای بود Ú©Ù‡ سال بعد Ú©Ù‡ در همان مدرسه به کلاس اول Ø±ÙØªÙ…ØŒ Ùهمیدم آقای جوادزاده بود، مدیر مدرسه ما. به نظرم خیلی پیر Ù…ÛŒ رسید. درست یک سال پس از اینکه در آن مدرسه درس خواندم Ùˆ با ورودم به کلاس دوم دبستان، آقای جوادزاده بازنشسته شد Ùˆ به جای او آقای معینی مدیریت مدرسه را در اختیار Ú¯Ø±ÙØª. Ø§ØØªÙ…الا آقای جوادزاده کمتر از ÛµÛ° سال داشت. ولی به نظر من بچه Ûµ-Û¶ ساله، خیلی پیر بود. آن وقت ها معلم ها Ùˆ همه کارمندان اداره آموزش وپرورش پس از Û²Ûµ سال سابقه کار بازنشسته Ù…ÛŒ شدند Ùˆ مثل ØØ§Ù„ا نبود Ú©Ù‡ ما در امریکا Ùˆ اروپا باید تا Û¶Û· سالگی کار کنیم تا بازنشسته شویم Ùˆ تازه بعد از بازنشستگی سراغ کار دوم بگردیم Ú©Ù‡ از پس مخارج زندگی برآییم. پس به Ø§ØØªÙ…ال زیاد آقای جوادزاده آن زمانها ØØªÛŒ ÛµÛ° سال هم شاید نداشته است.
سال Û±Û³Û´Û´ بود Ú©Ù‡ در مدرسه مهرگان در کلاس اول ثبت نام شدم. Ù…ØÙ…ود آقا دیگر در مدرسه ما نبود. همان سال گویا به آلمان Ø±ÙØªÙ‡ بود. Ù…ØÙ…ود آقا Ùˆ دایی اکبر دوستان قدیمی بودند. Ù…ØÙ…ود آقا گویا در دوران پیش از کودتای Û²Û¸ مرداد از اعضا Ùˆ یا هواداران ØØ²Ø¨ توده ایران بود Ùˆ مدتی هم به همین دلیل دستگیر شده Ùˆ به زندان Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù‡ بود. ØØ§Ù„ا پس از خلاصی از زندان Ùˆ چندسال تدریس در دبستان مهرگان تصمیم به مهاجرت به خارج از کشور Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بود. آلمان در آن سالها گویا یکی از مراکز جذب دانشجویان Ùˆ مهاجرین ایرانی بوده Ùˆ او هم مثل صدها مهاجر Ø´ÛŒÙØªÙ‡ ØªØØµÛŒÙ„ به آن سرزمین Ø±ÙØªÙ‡ بود. دو سه سالی را در آلمان گذارند Ùˆ چنانکه بعدا برایم تعری٠کرد، به دنبال ØªØØµÛŒÙ„ در رشته کشاورزی Ø±ÙØªÙ‡ بود. اما چند سالی بیشتر نتوانسته بود دوری از وطن را تØÙ…Ù„ کند. هوای وطن به سرش زده Ùˆ بازگشته Ùˆ باز به کار تدریس Ùˆ معلمی مشغول شده بود. از آنجا Ú©Ù‡ او Ùˆ دایی اکبر رÙقای نزدیک بودند، گاه گداری از ØØ§Ù„ Ùˆ اØÙˆØ§Ù„ او Ù…ÛŒ شنیدم. معلم خیلی خوبی بود Ùˆ باز با دایی اکبر Ú©Ù‡ اینبار در یک مدرسه خصوصی مشغول تدریس بود، همکار شده بودند.
ØØ§Ù„ا شاید ØØ¯Ø§Ù‚Ù„ Û±Ûµ سال از آن زمان گذشته بود، از اولین روزی Ú©Ù‡ Ù…ØÙ…ود آقا را دم در کلاس ششم مدرسه مهرگان در ØØ§Ù„ ØµØØ¨Øª با آقای جوادزاده دیده بودم. همان کلاسی Ú©Ù‡ Ù…ØÙ…د مبصرش بود Ùˆ از دم در او را Ù…ÛŒ دیدم Ú©Ù‡ جلوی تخته سیاه ایستاده Ùˆ منتظر ورود معلم اش آقای توکلی به کلاس بود. سال Û±Û³ÛµÛ¸ بود. انقلاب شده بود. من در مشهد ØØ³Ø§Ø¨ÛŒ مشغول ÙØ¹Ø§Ù„یت سیاسی بودم. Ø¯ÙØªØ± ØØ²Ø¨ توده ایران تازه در خیابان سعدی باز شده بود. پاتوق همه ما در Ø¯ÙØªØ± بود. گرچه Ø¯ÙØªØ± Ú©ÙˆÚ†Ú©ÛŒ بود، اما Ù…ØÙ„ دیدارهای رÙیقانه ما شده بود. بعدازظهر یکی از همان روزهای اواخر سال ÛµÛ¸ بود Ú©Ù‡ ناگهان چشمم به آقای توکلی Ø§ÙØªØ§Ø¯. خودش بود. Ù…ØÙ…ود توکلی، رÙیق دایی اکبر، معلم Ù…ØÙ…د در مدرسه مهرگان. از وقتی از آلمان برگشته بود، چندباری بیشتر او را ندیده بودم. یکی دوبار با دایی اکبر در مراسم عزاداری یا عروسی یکی از خویشاوندان. ØØ§Ù„ا او را در Ø¯ÙØªØ± ØØ²Ø¨ Ù…ÛŒ دیدم. گرچه خطوط اصلی چهره او خیلی با گذشته ÙØ±Ù‚ÛŒ نکرده بود، اما اندکی چاق تر به نظرم Ù…ÛŒ رسید. سن Ùˆ سال او ØØ§Ù„ا ØØ¯Ø§Ù‚Ù„ دوبرابر عمر من بود. با اینکه هیچوقت در کلاس های درس او ننشسته بودم، ولی برایش مثل یک معلم Ø§ØØªØ±Ø§Ù… قائل بودم Ùˆ مثل یک دایی دوستش داشتم. قدم پیش گذاشتم. از دیدن من در Ø¯ÙØªØ± ØØ²Ø¨ انگار تعجب کرده بود. با هم روبوسی کردیم. گرم مرا در آغوش مهربانش Ú¯Ø±ÙØª. از ØØ§Ù„ Ùˆ اØÙˆØ§Ù„ خانواده پرسید Ùˆ از Ù…ØÙ…د سراغ Ú¯Ø±ÙØª. Ú¯ÙØªÙ… Ú©Ù‡ Ù…ØÙ…د هم توده ای است. انگار با Ú¯ÙØªÙ† اینکه Ù…ØÙ…د هم توده ایست، به او Ù…ÛŒ Ú¯ÙØªÙ… Ú©Ù‡ درختی Ú©Ù‡ کاشته بودی، میوه داده است. در چهره اش Ø§ØØ³Ø§Ø³ شادی Ùˆ خشنودی کاملا مشهود بود. گاه گداری همدیگر را در Ø¯ÙØªØ± ØØ²Ø¨ Ùˆ یا سخنرانی Ùˆ کنسرتی در دانشگاه Ù…ÛŒ دیدیم Ùˆ هربار هم با اشتیاق مثل دیدن یک معلم به سراغش Ù…ÛŒ Ø±ÙØªÙ…. سلام Ù…ÛŒ کردم، ØØ§Ù„ Ùˆ اØÙˆØ§Ù„پرسی Ù…ÛŒ کردیم. او از ØØ§Ù„ Ùˆ اØÙˆØ§Ù„ Ù…ØÙ…د Ùˆ مادرم Ùˆ بقیه Ù…ÛŒ پرسید Ùˆ مثل همیشه ØØ§Ù„ اکبر (او دایی ام را اکبر Ù…ÛŒ نامید) را از من جویا بود.
تشکیلات ØØ²Ø¨ÛŒ در مشهد پس از مدتی مثل تشکیلات ØØ²Ø¨ در بقیه کشور سازماندهی جدیدی پیدا کرد. مشهد به چند ناØÛŒÙ‡ ØØ²Ø¨ÛŒ تقسیم شد Ùˆ هر ناØÛŒÙ‡ ای یک کمیته ØØ²Ø¨ÛŒ ناØÛŒÙ‡ داشت Ú©Ù‡ در آن کمیته تعدادی عضویت داشتند. من به عنوان مسئول کارگری در کمیته ناØÛŒÙ‡ Û² شرکت Ù…ÛŒ کردم Ú©Ù‡ مجید مسئول آن بود. رØÙ…ان مسئول شعبه امور توده ای بود. ماندانا مسئول زنان بود. دکتر مختاری Ú©Ù‡ همیشه جلسه کمیته در خانه آنها برگزار Ù…ÛŒ شد، مسئول مالی بود. دو تا از دانشجویانی Ú©Ù‡ تازه از تهران برگشته بود، Ù…ØÙ…د Ùˆ مسعود، به ترتیب مسئول تشکیلات Ùˆ تبلیغات بودند. ØµÙØ¯Ø± مسئول دهقانی Ùˆ ÙØ±ÛŒØ¯ مسئول جوانان در آن کمیته بودند. آقای توکلی Ú©Ù‡ ØØ§Ù„ا او را گاه رÙیق توکلی Ùˆ گاه با همان Ø§ØØªØ±Ø§Ù… همیشگی آقای توکلی Ù…ÛŒ نامیدم، در این ناØÛŒÙ‡ قرار Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ Ùˆ عضو شعبه امور توده ای ناØÛŒÙ‡ بود Ú©Ù‡ مسئولیت آن را رØÙ…ان به عهده داشت. پس از مدتی چون رØÙ…ان مسئول شعبه امور توده ای شهر مشهد بود، آقای توکلی به جای او مسئول شعبه امور توده ای در ناØÛŒÙ‡ Û² شد.
ØØ§Ù„ا او در جلسه کمیته ناØÛŒÙ‡ شرکت Ù…ÛŒ کرد Ú©Ù‡ من هم برای مدتی در آن ناØÛŒÙ‡ به عنوان مسئول شعبه کارگری شرکت Ù…ÛŒ کردم. بودن هردوی ما در کمیته ناØÛŒÙ‡ Û² باعث Ù…ÛŒ شد Ú©Ù‡ ØØ¯Ø§Ù‚Ù„ Ù‡ÙØªÙ‡ ای یکبار آقای توکلی را Ù…ÛŒ دیدم. آقای توکلی Ú©Ù‡ گاه او را Ù…ØÙ…ودآقا صدا Ù…ÛŒ کردم، خیلی خوش مشرب، شوخ Ùˆ بذله Ú¯Ùˆ بود Ùˆ همیشه موجب شادی Ùˆ خنده ما در جلسه های کمیته Ù…ÛŒ شد. بسیاری وقت ها Ú©Ù‡ ظاهرا خیلی Ø¨ØØ« ها به نظر ما جدی بود Ùˆ قیاÙÙ‡ جدی Ù…ÛŒ Ú¯Ø±ÙØªÛŒÙ…ØŒ آقای توکلی با خنده Ùˆ شوخی وارد Ø¨ØØ« ما Ù…ÛŒ شد Ùˆ جلسه را از ØØ§Ù„ت خشک Ùˆ Ø¨ÛŒØ±ÙˆØ Ø®ÙˆØ¯ بیرون آورده Ùˆ ÙØ¶Ø§ÛŒ شادی را به جلسه Ù…ÛŒ آورد.
چند ماهی بیشتر ما با هم در آن کمیته نبودیم. من باید از کمیته آن ناØÛŒÙ‡ Ù…ÛŒ Ø±ÙØªÙ… Ùˆ مهدی به جای من به عنوان مسئول شعبه کارگری به کمیته اضاÙÙ‡ شد. عدم شرکت من در این جلسه ها باعث شد Ú©Ù‡ دیگر خیلی کمتر آقای توکلی را ببینم. اما هنوز تا اوضاع سیاسی به هم نریخته بود Ùˆ درگیری های سال Û¶Û° Ùˆ موج اعدام ها Ùˆ اشغال Ø¯ÙØªØ± ØØ²Ø¨ Ø§ØªÙØ§Ù‚ Ù†ÛŒØ§ÙØªØ§Ø¯Ù‡ بود، باز هم هراز چندگاهی این ور Ùˆ آن ور یا در Ø¯ÙØªØ± ØØ²Ø¨ Ùˆ یا در سخنرانی ها Ùˆ کنسرت هایی Ú©Ù‡ در سالن های دانشگاه Ù…ÛŒ گذاشتیم، همدیگر را Ù…ÛŒ دیدیم. با اشغال Ø¯ÙØªØ± ØØ²Ø¨ Ùˆ Ù…ØØ¯ÙˆØ¯ شدن ÙØ¹Ø§Ù„یت های علنی ØØ²Ø¨ØŒ دیگر مدتها بود Ú©Ù‡ آقای توکلی را ندیده بودم.
ØØ§Ù„ا یکی دو سالی گذشته بود. همه ما را دستگیر کرده بودند. دوران بازجویی های ما تمام شده بود. آخرین روزهای سال Û±Û³Û¶Û² بود. درست Û³Û² سال پیش، Ú©Ù‡ وارد زندان وکیل آباد شدم. من Ùˆ چند Ù†ÙØ± دیگر از اعضای کمیته ایالتی ØØ²Ø¨ در خراسان از آخرین Ø§ÙØ±Ø§Ø¯ÛŒ بودیم Ú©Ù‡ از بازداشتگاه سپاه به زندان Ù…ÛŒ Ø±ÙØªÛŒÙ…. پیش از ما همه اعضا Ùˆ هواداران ØØ²Ø¨ را Ú©Ù‡ در اردیبهشت ماه همان سال دستگیر کرده بودند، به زندان وکیل آباد ÙØ±Ø³ØªØ§Ø¯Ù‡ بودند. پس از غروب بود Ú©Ù‡ وارد بند Û´ در وکیل آباد شدم. شام را داده بودند Ùˆ ما Ú©Ù‡ وارد شدیم، Ú©Ù… Ú©Ù… همه آماده دعاخوانی کمیل Ù…ÛŒ شدند Ú©Ù‡ خود ماجرایی داشت. چون آن شب دعا نخواندم، تا پیش از ساعت خاموشی Ú©Ù‡ ساعت Û±Û° شب بود، در Ø§Ù†ÙØ±Ø§Ø¯ÛŒ به سر بردم Ùˆ هنگامی Ú©Ù‡ به Ù…ØÙ„ خواب تازه واردین Ú©Ù‡ مسجد بند بود برگشتم، دیگر همه در اتاق هایشان بودند Ùˆ امکان دیدار دوستان زندانی نبود. ØµØ¨Ø ÙØ±Ø¯Ø§ بود Ú©Ù‡ در هواخوری بند آقای توکلی را دیدم Ú©Ù‡ با دکتر مشغول قدم زدن بود. توکلی Ùˆ ÙØ±ÛŒØ¯ÙˆÙ† Ùˆ تعدادی دیگر از رÙقای ØØ²Ø¨ÛŒ ما همه با هم در بازداشتگاه سپاه در اتاقی چندماهی را با هم سپری کرده بودند. آقای توکلی ÙØ±ÛŒØ¯ÙˆÙ† را "دکتر" لقب داده بود Ú©Ù‡ تا آخرین روزهای زندان هم ÙØ±ÛŒØ¯ÙˆÙ† را همه ما دکتر Ù…ÛŒ نامیدیم. همدیگر را بغل کردیم، بوسیدیم، ØØ§Ù„ Ùˆ اØÙˆØ§Ù„ کردیم. Ù…ØÙ…ود آقا شکسته تر از سن Ùˆ سالش به نظر Ù…ÛŒ رسید. صورت او پوشیده از مو بود. پشت لب بلندی داشت. از آن پشت لب ها Ú©Ù‡ اگر سبیل Ù…ÛŒ گذاشت، دست استالین Ùˆ پلخانو٠را از پشت Ù…ÛŒ بست. Ú©Ù…ÛŒ موی سÙید در سروصورتش پیدا شده بود. خنده چشمانش اما مثل گذشته همچنان با او در زندان همراهش بود Ùˆ نه تنها به خود او Ú©Ù‡ به همه ما زندگی Ù…ÛŒ بخشید. از همان نخستین Ù„ØØ¸Ø§Øª با شوخی Ùˆ خنده Ùˆ بذله گویی در ÙØ¶Ø§ÛŒÛŒ Ú©Ù‡ خندیدن گناه Ù…ØØ³ÙˆØ¨ Ù…ÛŒ شد، از من Ùˆ منصور Ú©Ù‡ در کنار هم راه Ù…ÛŒ Ø±ÙØªÛŒÙ… Ùˆ ماهها بود Ú©Ù‡ یار Ùˆ همدم دائمی هم شده بودیم، استقبال کرد. با هم قدم زدیم. از ØØ§Ù„ Ùˆ اØÙˆØ§Ù„ Ù…ØÙ…د Ùˆ بقیه خانواده از من پرسید. از اکبر سوال کرد Ú©Ù‡ چطور است Ùˆ Ú†Ù‡ Ù…ÛŒ کند. ØØ§Ù„ا من Ùˆ Ù…ØÙ…ود آقا همخانه شده بودیم. خانه ای Ú©Ù‡ به بزرگی بند Û´ زندان وکیل آباد بود Ùˆ بیش از Û±Û²Û°Û° Ù†ÙØ± را در خود جا داده بود. اما با همه بزرگی اش، هریک از ما چند Ù†ÙØ±ÛŒ را بیشتر دور خود نداشتیم. خیلی ها از همدیگر دوری Ù…ÛŒ کردند، به هزار بهانه. عده ای تواب شده بودند. عده ای از ترس تواب ها با بقیه Ø±ÙØª Ùˆ آمد نمی کردند. بعضی ها به دلیل وابستگی های گروهی Ùˆ سازمانی گذشته، مثل جن Ùˆ بسم الله از هم دوری Ù…ÛŒ کردند Ùˆ دشمن همدیگر شده بودند. ساکنین این بند دربسته، Ù…ØªØ§Ø³ÙØ§Ù†Ù‡ زیر یک سق٠برای خودشان چندین ده زندان کوچکتر درست کرده بودند Ú©Ù‡ گاه از بند Û´ وکیل آباد هم ÙˆØØ´Øª آورتر بود.
ما هیچ کسی را به این زندان های Ú©ÙˆÚ†Ú©ÛŒ Ú©Ù‡ خود درست کرده بودیم، راه نمی دادیم. خودمان هم زندانبان Ùˆ هم زندانی بندهای Ú©ÙˆÚ†Ú© تری شده بودیم Ú©Ù‡ خود ساخته بودیم Ùˆ سخت از Ù…ØØ¯ÙˆØ¯Ù‡ زندان های خود Ù…ØØ§Ùظت Ù…ÛŒ کردیم Ú©Ù‡ کسی بدون اجازه وارد آن نشود. برخی از ما گاه جرات کرده Ùˆ به زندان های دیگران سرکی Ù…ÛŒ کشیدیم. Ùˆ اگر زندانی Ùˆ زندانبان آن زندان به خود جسارت بازکردن در را Ù…ÛŒ دادند، قدمی به درون Ù…ÛŒ گذاشتیم Ùˆ دیوارهای خودساخته ای را Ú©Ù‡ به مراتب سخت تر از دیوارهای قطور Ùˆ بلند زندان های وکیل آباد زندگی را دشوار کرده بودند، Ú©Ù…ÛŒ پس Ù…ÛŒ زدیم Ùˆ ÙØ¶Ø§ÛŒ بزرگتری را برای Ù†ÙØ³ کشیدن ÙØ±Ø§Ù‡Ù… Ù…ÛŒ کردیم.
Ù…ØÙ…ود آقای توکلی ما از جنس دیگری بود. او هیچ درودیواری را نمی دید Ùˆ برای خودش هیچ Ù…ØØ¯ÙˆØ¯ÛŒØªÛŒ قائل نبود. بدون در زدن Ùˆ بدون اجازه Ú¯Ø±ÙØªÙ† وارد این بندهای Ú©ÙˆÚ†Ú© خود ساخته Ù…ÛŒ شد Ùˆ با صدای قاه قاه بلند خنده هایش Ú©Ù‡ همیشه در ÙØ¶Ø§ÛŒ بند به گوش Ù…ÛŒ رسید، دیوارها را پس Ù…ÛŒ زد Ùˆ نه تنها ÙØ¶Ø§ÛŒ Ù…ØØ¯ÙˆØ¯ Ùˆ بسته ÛŒ آنجا را در هم Ù…ÛŒ شکست Ú©Ù‡ ترنم Ùˆ عطر آن ور دیوارهای بلند زندان بزرگ وکیل آباد را نیز به درون بند Û´ Ùˆ زندانک های خودساخته ما Ù…ÛŒ آورد. Ù…ØÙ…ود توکلی همیشه Ù…ÛŒ خندید، بلند بلند، قاه قاه. گویا صدای بلند خنده های او سکوت مرگباری را Ú©Ù‡ مسئولین بند با هزار ØÛŒÙ„Ù‡ Ùˆ نیرنگ، با صدور ØÚ©Ù… های اعدام، با پخش آیه های قرآن از بلندگوهای بند، Ùˆ با ضجه های هزاران زندانی در دعاهای ندبه Ùˆ کمیل، سعی داشتند ایجاد کنند به هم Ù…ÛŒ زند. بارها Ùˆ بارها از طریق تواب ها Ùˆ مسئولین بند به او تذکر داده بودند Ú©Ù‡ صدای خنده هایش آزاردهنده است، به اعتراض Ù…ÛŒ ماند، Ùˆ نباید ادامه یابد.
آقای توکلی اما تا آخرین روزی Ú©Ù‡ در زندان بود، خنده از لبش Ù†ÛŒÙØªØ§Ø¯ Ùˆ بلندتر از همیشه صدایش در اتاقش Ùˆ راهروهای بند شنیده Ù…ÛŒ شد.
Ù…ØÙ…ود توکلی با بیشتر از ÛµÛ° سال سن Ùˆ داشتن همسر Ùˆ ÙØ±Ø²Ù†Ø¯ Ú©Ù‡ تنها پناه آنها Ù…ØÙ…ود آقا بود، Ûµ سال از زندگی خود را در زندان گذراند. از او خاطرات ÙØ±Ø§ÙˆØ§Ù†ÛŒ در یادم مانده است Ú©Ù‡ در نگارش کتاب خاطرات زندان آنها را زنده خواهم کرد. او برایم همیشه رÙیق، دوست Ùˆ معلم باقی خواهد ماند.
یادش عزیز و خاطره اش برایم همیشه گرامی باقی خواهد مند.
رضا ÙØ§Ù†ÛŒ یزدی
Û±Û± ÙØ±ÙˆØ±Ø¯ÛŒÙ† Û±Û³Û¹Û²