رضا فانی یزدی
گویند رمز عشق مگویید و نشنوید
مشکل حکایتی است که تقریر میکنند
سايه سنگين روزهاي مرگ
رضا فاني يزدي
rezafani@yahoo.com
سالها گذشت. يادم مياد تقريبا ساعت 11 شب بود، صداي گروم گروم پا از روي پشت بام ها مي آمد. هيچ کس نمي دونست چه شده. بچه هاي مجاهدين فکر مي کردند ارتش آزاديبخش حمله کرده و در زندانها رو باز مي کنند. بعضي هاشون فکر مي کردند سپاه و نيروهاي انتظامي براي مقابله با ارتش آزاديبخش مجاهدين که در صدد حمله به زندانهايند، دارند سنگربندي مي کنند. ولي زياد طول نکشيد، بلندگوهاي بند شروع کردند به خواندن اسامي بچه ها، تقريبا همه ما را به راهرويي که بندهاي مختلف زندان رو به هم وصل مي کردند، بردند. همه رو به ديوار نشستيم. يک سري فرم دادند که بيشتر نظر ما رو راجع به جمهوري اسلامي، عضويتمان در گروه هاي سياسي و يا اينکه اگر کسي رو در خارج داريم، سوال مي کرد. بازجوهاي سابق هم بعضي شون توي راهرو بودند، فضاي عجيبي بود، درست 2 روز قبل از آن که عمليات فروغ جاويدان شکست بخوره.
بچه هاي مجاهدين که مدتها بود اخبار جنگ رو دنبال مي کردند، توي يک اطاق طبقه دوم جمع مي شدند. اون اتاق رو اصطلاحا "اتاق جنگ" مي گفتند، نقشه رو گذاشته بودند و مسير غرب به تهران رو که ارتش آزاديبخش قرار بود طي کنه، خط کشي کرده بودند. آنقدر به اخباري که از ملاقات ها براشون مي رسيد باور داشتند که کم کم تعداد افراد ارتش آزاديبخش شده بود 150 هزارنفر و همين روزها قرار بود حمله سراسري شروع بشه و در زندانها رو باز کنند.
بچه هاي ديگه باورشون نمي شد که اينها اينقدر خوش باورند، دو روز بعد اجساد هموار شده آنها را در اسلام شهر (شهرک غرب) در تلويزيون نشان داد که تقريبا پايان عمليات فروغ جاويدان (مرصاد) بود.
و همان شب بود که ما را به کريدور بند بردند و پرسشنامه دادند. همون شب 12 نفر را بردند. بقيه به بند برگشتيم. همه از بچه هاي مجاهدين بودند. کسي نمي دونست چه اتفاقي داره مي افته. ما نگران بوديم، ولي مجاهدين هنوز تصور مي کردند که از حمله خبري است.
دو روز بعد باز صداي بلندگو بلند شد، 200 نفر ديگه رو صدا زد، آنها را هم بردند. دو هفته گذشت، حالا ديگه خيلي ها مي دونستند که قضيه چيز ديگري است. ملاقاتها همه قطع شده بود، رفتار زندانبانها شده بود شبيه دوره اول سالهاي 60، از رفتار آنها مي شد فهميد که شرايط هم همان شرايط قتل عام هاست. ولي هيچ کس به ما هيچي نمي گفت اما بچه ها فهميده بودند که اوضاع خراب است.
مسئول بند، حاجي ولي پور، به يکي از بچه ها گفته بود که خيلي از آنها که رفتند، اعدام شدند. بچه ها ولي دوست نداشتند که باور کنند.
در مشهد در محوطه زندان اعدام نمي کردند، بچه ها رو مي بردند مرکز اطلاعات سپاه توي خيابان کوهسنگي که شده بود بازداشتگاه موقت وزارت اطلاعات و همانجا اعدام مي کردند. دو هفته بعد 250 نفر ديگه رو بردند، همان روز ماها (تعدادي از بچه هاي چپ) حدود 20 نفر رو بردند قرنطينه، ما در نوبت بعدي اعدام بوديم.
توي همان قرنطينه بوديم تا سه ماه، نه ملاقاتي بود و نه هيچ چيز ديگر. شرايط کلا ديگه عوض شده بود ولي ما که مي دونستيم اعدام خواهيم شد سعي کرديم خيلي عادي زندگي کنيم. همان روزها توي قرنطينه مسابقات المپيک گذاشتيم، همه جور بازي توي يک اتاق در بسته، خروس جنگي، شطرنج، شنا (push ups)، مچ اندازي، پرش، خلاصه منتظر مرگ براي قهرماني المپيک رقابت مي کرديم. حتي از سيب هايي که زياد آمد توي ظرف کنار اتاق شراب انداختيم و خورديم.
سه ماه گذشت، يا شايد هم بيشتر. تا اولين ملاقات رو رفتيم از همون قرنطينه. خانواده هاي ما خوشحال بودند که ما رو زنده مي بينند. همه گريه مي کردند. از خواهرم سراغ شوهرش، امين، رو گرفتم، گفت که اعدام شده. مادرم زار مي زد که ديگه بسه! نمي خوام تو اعدام بشي! اولين باري بود که واقعا گريستم. امين خيلي انسان خوبي بود، ما با هم شش سال در زندان بوديم.
گذشت. ما برگشتيم توي اطاق قرنطينه. بيشتر ماها بدون اينکه با هم حرف بزنيم، مي گريستيم. از هرکه مي پرسيدي، اعدام شده بود. تقريبا تمام بچه هاي مجاهدين که با ما در بند دو بودند، به غير از چند تايي، اعدام شده بودند. باز ما شديم تنها، فضاي مرگ همه جا را گرفته بود. دل همه غم داشت. آن روزها بيرون هم خيلي خبري از اين وقايع نبود. جنگ تمام شده بود و همه خوشحال از اتمام جنگ. ما مونده بوديم و خانواده هامون، نه سروش مي نوشت و نه از مسعود بهنود خبري بود. خاتمي را نمي دانم که چه مي کرد، حجاريان و عبدي و گنجي را کسي نمي داند کجا بودند. بعضي مي گويند آنها نيز در ستادهاي مرگ سخت مشغول کار اجرايي بودند، نمي دانم. برخود اين آقايان است که بگويند آنوقت ها چه مي کردند.
ما تنهاي تنها بوديم، تنها مي گريستيم به غم از دست دادن دوستان و رفقاي هم بندمان که سالهاي سال نزديک تر از اعضاي خانواده مان با هم انس گرفته بوديم. ما مي گريستيم و خانواده هاي داغدارمان در بيرون. تنها کسي که با ما گريست آيت الله منتظري بود، که او هم تقاص گريستن خود را پس داد، از اوج ولايت و اميد امت و امام به محبس خانگي رفت، ولي با ما گريست و صدايش خاموش نشد. مسند ولايت را رها کرد و به ارزش هايي که باور داشت چسبيد.
از آن روزها سالها گذشته است، اما غمي بر دلم سنگيني مي کند که بي نهايت است. همان روزها بود که گريستن خاموش را ياد گرفتم. نه آنچنان که دژخيمان را خوش آيد، ولي دردرون گريستم. هنوز هم مي گريم. مي گريم براي آنهايي که اگر اعدام نمي شدند چه بسا امروز مثل من زنده بودند، بچه داشتند، کار مي کردند و براي رهايي عبدي و گنجي و مومني و رضوي فقيه و سازگارا و بقيه از بند اسارت مي نوشتند و امضاء جمع مي کردند. آنها بيشترشون جوان بودند، درست مثل همه جوانهاي امروز ايران که عاشق دمکراسي و آزادي يند، آنها درست مثل همه جوان هاي ديگه دنيا بودند، با همه همان آرزوها و تمناهاي جواني، و چه جوان هاي خوبي.
خيلي وقت ها با آنها حرف مي زنم، ما هنوز با هم هستيم، هر روز و هر لحظه، آنها هنوز آرزوي آزادي رو دارند، گرچه نيستند، ولي هنوز زنده اند، نه در من و شما که در قلب دژخيمانشان زنده اند. تعجب مي کنم که کسي زيبايي جواني آنها را نبيند و آنها را مرده پندارد، آنها هنوز با مايند، در کنار ما، در کنارجوان هاي امروز ايران، با همان آروزها.
پانزده سال گذشت
من هنوزم ز تو آن خاطره ها مانده به جا!
31 جولاي 1382
rezafani@yahoo.com
سالها گذشت. يادم مياد تقريبا ساعت 11 شب بود، صداي گروم گروم پا از روي پشت بام ها مي آمد. هيچ کس نمي دونست چه شده. بچه هاي مجاهدين فکر مي کردند ارتش آزاديبخش حمله کرده و در زندانها رو باز مي کنند. بعضي هاشون فکر مي کردند سپاه و نيروهاي انتظامي براي مقابله با ارتش آزاديبخش مجاهدين که در صدد حمله به زندانهايند، دارند سنگربندي مي کنند. ولي زياد طول نکشيد، بلندگوهاي بند شروع کردند به خواندن اسامي بچه ها، تقريبا همه ما را به راهرويي که بندهاي مختلف زندان رو به هم وصل مي کردند، بردند. همه رو به ديوار نشستيم. يک سري فرم دادند که بيشتر نظر ما رو راجع به جمهوري اسلامي، عضويتمان در گروه هاي سياسي و يا اينکه اگر کسي رو در خارج داريم، سوال مي کرد. بازجوهاي سابق هم بعضي شون توي راهرو بودند، فضاي عجيبي بود، درست 2 روز قبل از آن که عمليات فروغ جاويدان شکست بخوره.
بچه هاي مجاهدين که مدتها بود اخبار جنگ رو دنبال مي کردند، توي يک اطاق طبقه دوم جمع مي شدند. اون اتاق رو اصطلاحا "اتاق جنگ" مي گفتند، نقشه رو گذاشته بودند و مسير غرب به تهران رو که ارتش آزاديبخش قرار بود طي کنه، خط کشي کرده بودند. آنقدر به اخباري که از ملاقات ها براشون مي رسيد باور داشتند که کم کم تعداد افراد ارتش آزاديبخش شده بود 150 هزارنفر و همين روزها قرار بود حمله سراسري شروع بشه و در زندانها رو باز کنند.
بچه هاي ديگه باورشون نمي شد که اينها اينقدر خوش باورند، دو روز بعد اجساد هموار شده آنها را در اسلام شهر (شهرک غرب) در تلويزيون نشان داد که تقريبا پايان عمليات فروغ جاويدان (مرصاد) بود.
و همان شب بود که ما را به کريدور بند بردند و پرسشنامه دادند. همون شب 12 نفر را بردند. بقيه به بند برگشتيم. همه از بچه هاي مجاهدين بودند. کسي نمي دونست چه اتفاقي داره مي افته. ما نگران بوديم، ولي مجاهدين هنوز تصور مي کردند که از حمله خبري است.
دو روز بعد باز صداي بلندگو بلند شد، 200 نفر ديگه رو صدا زد، آنها را هم بردند. دو هفته گذشت، حالا ديگه خيلي ها مي دونستند که قضيه چيز ديگري است. ملاقاتها همه قطع شده بود، رفتار زندانبانها شده بود شبيه دوره اول سالهاي 60، از رفتار آنها مي شد فهميد که شرايط هم همان شرايط قتل عام هاست. ولي هيچ کس به ما هيچي نمي گفت اما بچه ها فهميده بودند که اوضاع خراب است.
مسئول بند، حاجي ولي پور، به يکي از بچه ها گفته بود که خيلي از آنها که رفتند، اعدام شدند. بچه ها ولي دوست نداشتند که باور کنند.
در مشهد در محوطه زندان اعدام نمي کردند، بچه ها رو مي بردند مرکز اطلاعات سپاه توي خيابان کوهسنگي که شده بود بازداشتگاه موقت وزارت اطلاعات و همانجا اعدام مي کردند. دو هفته بعد 250 نفر ديگه رو بردند، همان روز ماها (تعدادي از بچه هاي چپ) حدود 20 نفر رو بردند قرنطينه، ما در نوبت بعدي اعدام بوديم.
توي همان قرنطينه بوديم تا سه ماه، نه ملاقاتي بود و نه هيچ چيز ديگر. شرايط کلا ديگه عوض شده بود ولي ما که مي دونستيم اعدام خواهيم شد سعي کرديم خيلي عادي زندگي کنيم. همان روزها توي قرنطينه مسابقات المپيک گذاشتيم، همه جور بازي توي يک اتاق در بسته، خروس جنگي، شطرنج، شنا (push ups)، مچ اندازي، پرش، خلاصه منتظر مرگ براي قهرماني المپيک رقابت مي کرديم. حتي از سيب هايي که زياد آمد توي ظرف کنار اتاق شراب انداختيم و خورديم.
سه ماه گذشت، يا شايد هم بيشتر. تا اولين ملاقات رو رفتيم از همون قرنطينه. خانواده هاي ما خوشحال بودند که ما رو زنده مي بينند. همه گريه مي کردند. از خواهرم سراغ شوهرش، امين، رو گرفتم، گفت که اعدام شده. مادرم زار مي زد که ديگه بسه! نمي خوام تو اعدام بشي! اولين باري بود که واقعا گريستم. امين خيلي انسان خوبي بود، ما با هم شش سال در زندان بوديم.
گذشت. ما برگشتيم توي اطاق قرنطينه. بيشتر ماها بدون اينکه با هم حرف بزنيم، مي گريستيم. از هرکه مي پرسيدي، اعدام شده بود. تقريبا تمام بچه هاي مجاهدين که با ما در بند دو بودند، به غير از چند تايي، اعدام شده بودند. باز ما شديم تنها، فضاي مرگ همه جا را گرفته بود. دل همه غم داشت. آن روزها بيرون هم خيلي خبري از اين وقايع نبود. جنگ تمام شده بود و همه خوشحال از اتمام جنگ. ما مونده بوديم و خانواده هامون، نه سروش مي نوشت و نه از مسعود بهنود خبري بود. خاتمي را نمي دانم که چه مي کرد، حجاريان و عبدي و گنجي را کسي نمي داند کجا بودند. بعضي مي گويند آنها نيز در ستادهاي مرگ سخت مشغول کار اجرايي بودند، نمي دانم. برخود اين آقايان است که بگويند آنوقت ها چه مي کردند.
ما تنهاي تنها بوديم، تنها مي گريستيم به غم از دست دادن دوستان و رفقاي هم بندمان که سالهاي سال نزديک تر از اعضاي خانواده مان با هم انس گرفته بوديم. ما مي گريستيم و خانواده هاي داغدارمان در بيرون. تنها کسي که با ما گريست آيت الله منتظري بود، که او هم تقاص گريستن خود را پس داد، از اوج ولايت و اميد امت و امام به محبس خانگي رفت، ولي با ما گريست و صدايش خاموش نشد. مسند ولايت را رها کرد و به ارزش هايي که باور داشت چسبيد.
از آن روزها سالها گذشته است، اما غمي بر دلم سنگيني مي کند که بي نهايت است. همان روزها بود که گريستن خاموش را ياد گرفتم. نه آنچنان که دژخيمان را خوش آيد، ولي دردرون گريستم. هنوز هم مي گريم. مي گريم براي آنهايي که اگر اعدام نمي شدند چه بسا امروز مثل من زنده بودند، بچه داشتند، کار مي کردند و براي رهايي عبدي و گنجي و مومني و رضوي فقيه و سازگارا و بقيه از بند اسارت مي نوشتند و امضاء جمع مي کردند. آنها بيشترشون جوان بودند، درست مثل همه جوانهاي امروز ايران که عاشق دمکراسي و آزادي يند، آنها درست مثل همه جوان هاي ديگه دنيا بودند، با همه همان آرزوها و تمناهاي جواني، و چه جوان هاي خوبي.
خيلي وقت ها با آنها حرف مي زنم، ما هنوز با هم هستيم، هر روز و هر لحظه، آنها هنوز آرزوي آزادي رو دارند، گرچه نيستند، ولي هنوز زنده اند، نه در من و شما که در قلب دژخيمانشان زنده اند. تعجب مي کنم که کسي زيبايي جواني آنها را نبيند و آنها را مرده پندارد، آنها هنوز با مايند، در کنار ما، در کنارجوان هاي امروز ايران، با همان آروزها.
پانزده سال گذشت
من هنوزم ز تو آن خاطره ها مانده به جا!
31 جولاي 1382
Next entry: ضرورت گذار جامعه ما به دمکراسي
Previous entry: انتقال قدرت و خشونت زدايي از روابط اجتماعي