رضا ÙØ§Ù†ÛŒ یزدی
گویند رمز عشق مگویید و نشنوید
مشکل ØÚ©Ø§ÛŒØªÛŒ است Ú©Ù‡ تقریر می‌‌کنند
دلم براي Ù…ØÙ…د رضا خيلي تنگ شده!
ØØ§Ù„ا ديگه بيشتر از پانزده سال شده Ú©Ù‡ نديدمش Ùˆ خبري هم ازش ندارم. آخرين بار Ú©Ù‡ همديگر رو ديديم، شهريور ماه سال 67 بود، هر دو تامون نگران بوديم Ùˆ نمي دونستيم Ú†Ù‡ Ø§ØªÙØ§Ù‚ÙŠ داره مي Ø§ÙØªÙ‡! ولي هر دو مي دونسيتم Ú©Ù‡ اوضاع خيلي بديست. شايد هردومون Ùکر مي کرديم Ú©Ù‡ ديگه آخرين روزهاي زندگي ماست، ولي من نمي تونستم Ùکر کنم Ú©Ù‡ پانزده سال بعد اين Ø¯ÙØ¹Ù‡ با هم ديدار مي کنيم، ولي من تنها هستم. من با او ديدار مي کنم ولي وقتي Ú©Ù‡ او ديگه نيست، Ù…ØÙ…درضا را چند روز بعد از آن آخرين ديدار اعدام کردند.
من Ùˆ Ø¬Ø¹ÙØ± Ùˆ مهدي Ùˆ Ù…ØÙ…درضا دوستان خوبي بوديم Ú©Ù‡ روزهاي خيلي خوشي رو با هم گذرونديم. کلاس چهارم دبيرستان بوديم Ú©Ù‡ همه با هم آشنا شديم گرچه من Ùˆ مهدي از قبل همديگر رو مي شناختيم. وجه مشترک همه ما غير از اين Ú©Ù‡ جوان بوديم، عاشق زندگي بوديم، Ùوتبال بازي مي کرديم Ùˆ با هم به کوهنوردي مي Ø±ÙØªÙŠÙ… Ùˆ گاه به سينما Ùˆ ØªÙØ±ÙŠØØŒ ÙŠÚ© چيز ديگر هم بود: به Ø§ØµØ·Ù„Ø§Ø Ø³ÙŠØ§Ø³ÙŠ بوديم. شايد اين بيشتر باعث شده بود Ú©Ù‡ ما با هم جور بشيم. پدر Ù…ØÙ…درضا گروه ما رو «همقطار» صدا مي کرد. خونه همديگه زياد مي Ø±ÙØªÙŠÙ… گرچه پدر Ùˆ مادرهامون اونوقت ها همديگه رو زياد نميشناختن، اما هر خونه اي مثل خونه خودمون بود، غذاي گرم Ùˆ آماده، Ù…ØØ¨Øª مادرانه Ùˆ عشق Ùˆ علاقه پدرانه از طر٠همه پدر Ùˆ مادرهارو داشتيم. مادر مهدي سال گذشته Ùوت کرد، پدر Ø¬Ø¹ÙØ± بعد از تØÙ…Ù„ سالها زجر Ùˆ عذاب بعد از مرگ Ù…ØÙ…د Ùˆ زهرا در درگيري هاي خياباني Ùˆ اعدام Ù…ØØ³Ù† Ùˆ بعد هم اعدام علي Ùˆ Ù…ØÙ…ود در سال 67ØŒ چند سال پيش در گذشت. پدر Ùˆ مادرهامون بعدا با هم آشنا شدند، پشت ميله هاي زندان، البته در آنطر٠سالن ملاقات. Ù…ØÙ…درضا مذهبي بود، به همين جهت او به مجاهدين گرايش داشت Ùˆ ما به چريک هاي ÙØ¯Ø§ÙŠÙŠ. با اينکه گروه ما در سالهاي بعد گرايشات گوناگوني پيدا کرد، اما هميشه دوستاني خوب باقي مانديم.
من ارديبهشت سال 62 دستگير شدم، Ø¬Ø¹ÙØ± نيز همان سال به زندان Ø§ÙØªØ§Ø¯ØŒ مهدي خوشبختانه مهاجرت کرد، Ù…ØÙ…درضا اما سال 63 بود Ú©Ù‡ دستگير شد. با اينکه ديگه هيچ ارتباطي با مجاهدين نداشت، در دادگاه اول به اعدام Ù…ØÚ©ÙˆÙ… شد. ÙŠÚ©ÙŠ دوسالي بود Ú©Ù‡ از هم خبر نداشتيم Ú©Ù‡ ÙŠÚ© روز تقريبا اواخر سال 63 Ù…ØÙ…درضا را به بند ما آوردند. هردو Ø®ÙˆØ´ØØ§Ù„ بوديم Ú©Ù‡ همديگر رو مي بينيم، هر دو Ø®ÙˆØ´ØØ§Ù„ بوديم Ú©Ù‡ زنده ايم، ولي هردومون ØÚ©Ù… اعدام Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بوديم Ùˆ زير اعدام بوديم.
تقريبا به ÙØ§ØµÙ„Ù‡ چند ماه از همديگر به دادگاه دوم Ø±ÙØªÙŠÙ… Ùˆ هر دو Ù…ØÚ©ÙˆÙ… به بيست سال ØØ¨Ø³ شديم.
Ù…ØÙ…درضا واليبال خوب بازي مي کرد. اون وقتها Ú©Ù‡ دبيرستان مي Ø±ÙØªÙŠÙ…ØŒ گاه گاهي واليبال شرطي مي زديم. توي زندان هم وقتي اوضاع بهتر شده بود Ùˆ هواخوري داشتيم Ùˆ توپ Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بوديم، باز واليبال برقرار شد. رابطه مون به همون خوبي سالهاي نوجواني Ùˆ جواني بود.
من پس از آزادي از زندان با تني خسته Ùˆ روØÙŠ Ù¾Ø± درد از سالهاي مرگبار زندان با سهيلا Ú©Ù‡ سالها با عشق Ù…Ù†ØØµØ± به خود در انتظارم بود، ازدواج کردم. ØØ§Ù„ا ما دوبچه داريم، ميترا Ùˆ البرز. اکثرا بچه ها قبل از خواب از من ميخوان Ú©Ù‡ از خاطرات دوران جواني ام براشون بگم. از همکلاسي هام، دوستهاي خوبم، گاهي ميگن "بابا، بهترين دوستهات Ú©ÙŠ بودن؟ از اونها برامون بگو!" از مهدي Ùˆ Ø¬Ø¹ÙØ± Ùˆ Ù…ØÙ…درضا براشون Ú¯ÙØªÙ‡ ام، از روزهايي Ú©Ù‡ با هم بوديم، از دوران دبيرستان، از کوهنوردي، از دوران زندان، از شب هايي Ú©Ù‡ به بهانه درس خواندن تا نيمه شب Ùوتبال بازي مي کرديم، از شب هاي ملاقه زني Ùˆ چهارشنبه سوري، از شب ملاقه زني Ú©Ù‡ Ù…ØÙ…درضا کتک خورد، از دعواهامون با بچه هاي دبيرستان هاي ديگه، Ùˆ از اذيت کردن ها Ùˆ شوخي هاي نوجواني Ùˆ خلاصه هرچي يادم مياد.
مهدي پارسال Ú©Ù‡ از انگليس آمده بود، براشون سوغاتي آورد. Ø¬Ø¹ÙØ± را مي دونن توي کانادا زندگي مي کنه Ùˆ بچه داره، صداش رو شنيده اند، عکس هاش رو هم ديده اند. براي ميترا Ùˆ البرز، عمو مهدي Ùˆ عمو Ø¬Ø¹ÙØ± نه Ùقط خاطره من، Ú©Ù‡ انسان هاي زنده Ùˆ دوست داشتني هستند. اما Ù…ØÙ…درضا ديگه نيست. نه صداش هست، Ùˆ نه ميتونه سوغاتي بياره. جمهوري اسلامي با اعدام Ù…ØÙ…درضا، ميترا Ùˆ البرز رو از ديدن او Ù…ØØ±ÙˆÙ… کرد. نه تنها من، Ú©Ù‡ ميترا Ùˆ البرز هم دلشون براي Ù…ØÙ…درضا تنگ شده، آنها هم دوست داشتن او را ببينند، دلشون براي عمو Ù…ØÙ…درضا تنگ شده.
Ù…ØÙ…درضا اگه زنده بود، اگه اعدام نشده بود، امروز او هم بچه داشت. شايد اگر دختري مي داشت اسمش را "نسترن" مي گذاشت، از اسم نسترن خوشش مي اومد.
البرز Ú©Ù‡ به دنيا اومد، مامان براي Ú©Ù…Ú© به ما آمد آمريکا. دوسالي پيش ما بود، البرز Ùˆ ميترا Ú†Ù‡ لذتي بردند. مادربزرگ رو تجربه ميکردند، مادربزرگ براشون غذا درست مي کرد، لوسشون مي کرد، قصه مي Ú¯ÙØª. مادر بزرگ هم لذت مي برد، نوه هاش رو دوست داشت، Ø®ÙˆØ´ØØ§Ù„ بود Ú©Ù‡ من اعدام نشدم Ùˆ او امروز از بودن در کنار نوه هاش لذت مي بره.
اعدام Ù…ØÙ…درضا نه تنها مادرش رو بي ÙØ±Ø²Ù†Ø¯ کرد، Ú©Ù‡ او را از داشتن نوه هاي پسرش براي هميشه Ù…ØØ±ÙˆÙ… کرد، عروسش رو اصلا نديد. اگر Ù…ØÙ…درضا اعدام نمي شد، مادر Ù…ØÙ…درضا عروسش رو مي ديد، نوه هاش رو بغل ميکرد Ùˆ مي بوسيد، دلش Ú©Ù‡ Ù…ÙŠÚ¯Ø±ÙØª به اونها زنگ ميزد Ùˆ ØØ§Ù„شون رو مي پرسيد، بچه ها براش شعر مي خوندن Ùˆ او لذت مي برد.
اما امروز او تنهاست. Ù…ØÙ…درضا نيست، عروسي نيست، Ùˆ صداي آواز بچه ها در خانه خالي Ùˆ پرغم آنها پيدا نيست.
علي برادر کوچکتر Ù…ØÙ…درضا بود. سال 60 بود Ú©Ù‡ دستگير شد. Ùقط 15 سال داشت. ÙŠÚ©ÙŠ از جوانترين بچه هاي بند بود. شهريور 67 Ú©Ù‡ اعدام شد تازه داشت خودش رو براي Ø§Ù…ØªØØ§Ù† نهايي شهريور همان سال آماده مي کرد.
با اعدام Ù…ØÙ…درضا Ùˆ علي خانواده سعيدي براي هميشه آنها را از دست داد.
از اعدام Ù…ØªÙ†ÙØ±Ù…. کاش مردم ما، روشنÙکران ما، Ø·Ø±ÙØ¯Ø§Ø±Ø§Ù† ØÙ‚وق بشر در جامعه ما مثل خيلي از جوامع ديگر دنيا، بيست سال پيش، پنجاه سال پيش يا ØØ¯Ø§Ù‚Ù„ در دوره انقلاب به عنوان اولين خواست ÙŠÚ© جامعه براي ادامه زندگي بهتر، خواستار لغو ØÚ©Ù… اعدام شده بودند، کاش ØÚ©Ù… اعدام لغو شده بود.
تصور کنيد Ú©Ù‡ ØÚ©Ù… اعدام نبود، Ú†Ù‡ همه آدم امروز زنده بودند! Ù…ØÙ…درضا مسلما امروز زنده بود، علي هم زنده بود، Ù…ØØ³Ù† Ùˆ Ù…ØÙ…د Ùˆ علي بهکيش هم زنده بودند، امين هم زنده بود، Ùˆ هزاران هزار انسان ديگر. تصور کنيد چقدر دخترها Ùˆ پسرهاي جواني Ú©Ù‡ اعدام شدند، اگر ØÚ©Ù… اعدام لغو شده بود، امروز زنده بودند، ازدواج کرده بودند Ùˆ ÙŠÚ© عالمه بچه هاي شيرين Ùˆ دوست داشتني مثل بچه هاي همه ما داشتند.
اگر اعدام لغو شده بود، امروز ميترا مي توانست با نسترن بازي کند Ùˆ البز شايد با ياسر، Ù…ØÙ…درضا دوست داشت اسم پسرش رو "ياسر" بذاره.
اگر اعدام نبود، اگه 25 سال پيش همه ما تصميم به لغو اعدام Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بوديم، امروز چقدر مادربزرگ ها Ùˆ پدربزرگها Ú©Ù‡ نوه داشتند، مادر Ù…ØÙ…درضا براي نسترن Ùˆ ياسر قصه مي Ú¯ÙØª Ùˆ گاه هم با صداي آوازهاي کودکانه آنها به خواب مي Ø±ÙØª.
اين Ú†Ù‡ ØÚ©Ù… لعنتي است Ú©Ù‡ همه را مجازات مي کند، از Ù…ØÙ…درضا Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ تا ميترا Ùˆ البرز، تا نسترن Ùˆ ياسر تا مادر Ùˆ پدر Ù…ØÙ…درضا، Ùˆ من Ùˆ تو. چند Ù‡Ø²Ø§Ø±Ù†ÙØ± بايد اعدام شوند، چند ميليون Ù†ÙØ± بايد اعدام شوند تا ما قانع شويم Ú©Ù‡ اعدام بايد لغو گردد.
دلم براي Ù…ØÙ…د رضا خيلي تنگ شده، کاش او اعدام نمي شد.
رضا ÙØ§Ù†ÙŠ ÙŠØ²Ø¯ÙŠ
19 مهر 1382
من Ùˆ Ø¬Ø¹ÙØ± Ùˆ مهدي Ùˆ Ù…ØÙ…درضا دوستان خوبي بوديم Ú©Ù‡ روزهاي خيلي خوشي رو با هم گذرونديم. کلاس چهارم دبيرستان بوديم Ú©Ù‡ همه با هم آشنا شديم گرچه من Ùˆ مهدي از قبل همديگر رو مي شناختيم. وجه مشترک همه ما غير از اين Ú©Ù‡ جوان بوديم، عاشق زندگي بوديم، Ùوتبال بازي مي کرديم Ùˆ با هم به کوهنوردي مي Ø±ÙØªÙŠÙ… Ùˆ گاه به سينما Ùˆ ØªÙØ±ÙŠØØŒ ÙŠÚ© چيز ديگر هم بود: به Ø§ØµØ·Ù„Ø§Ø Ø³ÙŠØ§Ø³ÙŠ بوديم. شايد اين بيشتر باعث شده بود Ú©Ù‡ ما با هم جور بشيم. پدر Ù…ØÙ…درضا گروه ما رو «همقطار» صدا مي کرد. خونه همديگه زياد مي Ø±ÙØªÙŠÙ… گرچه پدر Ùˆ مادرهامون اونوقت ها همديگه رو زياد نميشناختن، اما هر خونه اي مثل خونه خودمون بود، غذاي گرم Ùˆ آماده، Ù…ØØ¨Øª مادرانه Ùˆ عشق Ùˆ علاقه پدرانه از طر٠همه پدر Ùˆ مادرهارو داشتيم. مادر مهدي سال گذشته Ùوت کرد، پدر Ø¬Ø¹ÙØ± بعد از تØÙ…Ù„ سالها زجر Ùˆ عذاب بعد از مرگ Ù…ØÙ…د Ùˆ زهرا در درگيري هاي خياباني Ùˆ اعدام Ù…ØØ³Ù† Ùˆ بعد هم اعدام علي Ùˆ Ù…ØÙ…ود در سال 67ØŒ چند سال پيش در گذشت. پدر Ùˆ مادرهامون بعدا با هم آشنا شدند، پشت ميله هاي زندان، البته در آنطر٠سالن ملاقات. Ù…ØÙ…درضا مذهبي بود، به همين جهت او به مجاهدين گرايش داشت Ùˆ ما به چريک هاي ÙØ¯Ø§ÙŠÙŠ. با اينکه گروه ما در سالهاي بعد گرايشات گوناگوني پيدا کرد، اما هميشه دوستاني خوب باقي مانديم.
من ارديبهشت سال 62 دستگير شدم، Ø¬Ø¹ÙØ± نيز همان سال به زندان Ø§ÙØªØ§Ø¯ØŒ مهدي خوشبختانه مهاجرت کرد، Ù…ØÙ…درضا اما سال 63 بود Ú©Ù‡ دستگير شد. با اينکه ديگه هيچ ارتباطي با مجاهدين نداشت، در دادگاه اول به اعدام Ù…ØÚ©ÙˆÙ… شد. ÙŠÚ©ÙŠ دوسالي بود Ú©Ù‡ از هم خبر نداشتيم Ú©Ù‡ ÙŠÚ© روز تقريبا اواخر سال 63 Ù…ØÙ…درضا را به بند ما آوردند. هردو Ø®ÙˆØ´ØØ§Ù„ بوديم Ú©Ù‡ همديگر رو مي بينيم، هر دو Ø®ÙˆØ´ØØ§Ù„ بوديم Ú©Ù‡ زنده ايم، ولي هردومون ØÚ©Ù… اعدام Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بوديم Ùˆ زير اعدام بوديم.
تقريبا به ÙØ§ØµÙ„Ù‡ چند ماه از همديگر به دادگاه دوم Ø±ÙØªÙŠÙ… Ùˆ هر دو Ù…ØÚ©ÙˆÙ… به بيست سال ØØ¨Ø³ شديم.
Ù…ØÙ…درضا واليبال خوب بازي مي کرد. اون وقتها Ú©Ù‡ دبيرستان مي Ø±ÙØªÙŠÙ…ØŒ گاه گاهي واليبال شرطي مي زديم. توي زندان هم وقتي اوضاع بهتر شده بود Ùˆ هواخوري داشتيم Ùˆ توپ Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بوديم، باز واليبال برقرار شد. رابطه مون به همون خوبي سالهاي نوجواني Ùˆ جواني بود.
من پس از آزادي از زندان با تني خسته Ùˆ روØÙŠ Ù¾Ø± درد از سالهاي مرگبار زندان با سهيلا Ú©Ù‡ سالها با عشق Ù…Ù†ØØµØ± به خود در انتظارم بود، ازدواج کردم. ØØ§Ù„ا ما دوبچه داريم، ميترا Ùˆ البرز. اکثرا بچه ها قبل از خواب از من ميخوان Ú©Ù‡ از خاطرات دوران جواني ام براشون بگم. از همکلاسي هام، دوستهاي خوبم، گاهي ميگن "بابا، بهترين دوستهات Ú©ÙŠ بودن؟ از اونها برامون بگو!" از مهدي Ùˆ Ø¬Ø¹ÙØ± Ùˆ Ù…ØÙ…درضا براشون Ú¯ÙØªÙ‡ ام، از روزهايي Ú©Ù‡ با هم بوديم، از دوران دبيرستان، از کوهنوردي، از دوران زندان، از شب هايي Ú©Ù‡ به بهانه درس خواندن تا نيمه شب Ùوتبال بازي مي کرديم، از شب هاي ملاقه زني Ùˆ چهارشنبه سوري، از شب ملاقه زني Ú©Ù‡ Ù…ØÙ…درضا کتک خورد، از دعواهامون با بچه هاي دبيرستان هاي ديگه، Ùˆ از اذيت کردن ها Ùˆ شوخي هاي نوجواني Ùˆ خلاصه هرچي يادم مياد.
مهدي پارسال Ú©Ù‡ از انگليس آمده بود، براشون سوغاتي آورد. Ø¬Ø¹ÙØ± را مي دونن توي کانادا زندگي مي کنه Ùˆ بچه داره، صداش رو شنيده اند، عکس هاش رو هم ديده اند. براي ميترا Ùˆ البرز، عمو مهدي Ùˆ عمو Ø¬Ø¹ÙØ± نه Ùقط خاطره من، Ú©Ù‡ انسان هاي زنده Ùˆ دوست داشتني هستند. اما Ù…ØÙ…درضا ديگه نيست. نه صداش هست، Ùˆ نه ميتونه سوغاتي بياره. جمهوري اسلامي با اعدام Ù…ØÙ…درضا، ميترا Ùˆ البرز رو از ديدن او Ù…ØØ±ÙˆÙ… کرد. نه تنها من، Ú©Ù‡ ميترا Ùˆ البرز هم دلشون براي Ù…ØÙ…درضا تنگ شده، آنها هم دوست داشتن او را ببينند، دلشون براي عمو Ù…ØÙ…درضا تنگ شده.
Ù…ØÙ…درضا اگه زنده بود، اگه اعدام نشده بود، امروز او هم بچه داشت. شايد اگر دختري مي داشت اسمش را "نسترن" مي گذاشت، از اسم نسترن خوشش مي اومد.
البرز Ú©Ù‡ به دنيا اومد، مامان براي Ú©Ù…Ú© به ما آمد آمريکا. دوسالي پيش ما بود، البرز Ùˆ ميترا Ú†Ù‡ لذتي بردند. مادربزرگ رو تجربه ميکردند، مادربزرگ براشون غذا درست مي کرد، لوسشون مي کرد، قصه مي Ú¯ÙØª. مادر بزرگ هم لذت مي برد، نوه هاش رو دوست داشت، Ø®ÙˆØ´ØØ§Ù„ بود Ú©Ù‡ من اعدام نشدم Ùˆ او امروز از بودن در کنار نوه هاش لذت مي بره.
اعدام Ù…ØÙ…درضا نه تنها مادرش رو بي ÙØ±Ø²Ù†Ø¯ کرد، Ú©Ù‡ او را از داشتن نوه هاي پسرش براي هميشه Ù…ØØ±ÙˆÙ… کرد، عروسش رو اصلا نديد. اگر Ù…ØÙ…درضا اعدام نمي شد، مادر Ù…ØÙ…درضا عروسش رو مي ديد، نوه هاش رو بغل ميکرد Ùˆ مي بوسيد، دلش Ú©Ù‡ Ù…ÙŠÚ¯Ø±ÙØª به اونها زنگ ميزد Ùˆ ØØ§Ù„شون رو مي پرسيد، بچه ها براش شعر مي خوندن Ùˆ او لذت مي برد.
اما امروز او تنهاست. Ù…ØÙ…درضا نيست، عروسي نيست، Ùˆ صداي آواز بچه ها در خانه خالي Ùˆ پرغم آنها پيدا نيست.
علي برادر کوچکتر Ù…ØÙ…درضا بود. سال 60 بود Ú©Ù‡ دستگير شد. Ùقط 15 سال داشت. ÙŠÚ©ÙŠ از جوانترين بچه هاي بند بود. شهريور 67 Ú©Ù‡ اعدام شد تازه داشت خودش رو براي Ø§Ù…ØªØØ§Ù† نهايي شهريور همان سال آماده مي کرد.
با اعدام Ù…ØÙ…درضا Ùˆ علي خانواده سعيدي براي هميشه آنها را از دست داد.
از اعدام Ù…ØªÙ†ÙØ±Ù…. کاش مردم ما، روشنÙکران ما، Ø·Ø±ÙØ¯Ø§Ø±Ø§Ù† ØÙ‚وق بشر در جامعه ما مثل خيلي از جوامع ديگر دنيا، بيست سال پيش، پنجاه سال پيش يا ØØ¯Ø§Ù‚Ù„ در دوره انقلاب به عنوان اولين خواست ÙŠÚ© جامعه براي ادامه زندگي بهتر، خواستار لغو ØÚ©Ù… اعدام شده بودند، کاش ØÚ©Ù… اعدام لغو شده بود.
تصور کنيد Ú©Ù‡ ØÚ©Ù… اعدام نبود، Ú†Ù‡ همه آدم امروز زنده بودند! Ù…ØÙ…درضا مسلما امروز زنده بود، علي هم زنده بود، Ù…ØØ³Ù† Ùˆ Ù…ØÙ…د Ùˆ علي بهکيش هم زنده بودند، امين هم زنده بود، Ùˆ هزاران هزار انسان ديگر. تصور کنيد چقدر دخترها Ùˆ پسرهاي جواني Ú©Ù‡ اعدام شدند، اگر ØÚ©Ù… اعدام لغو شده بود، امروز زنده بودند، ازدواج کرده بودند Ùˆ ÙŠÚ© عالمه بچه هاي شيرين Ùˆ دوست داشتني مثل بچه هاي همه ما داشتند.
اگر اعدام لغو شده بود، امروز ميترا مي توانست با نسترن بازي کند Ùˆ البز شايد با ياسر، Ù…ØÙ…درضا دوست داشت اسم پسرش رو "ياسر" بذاره.
اگر اعدام نبود، اگه 25 سال پيش همه ما تصميم به لغو اعدام Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بوديم، امروز چقدر مادربزرگ ها Ùˆ پدربزرگها Ú©Ù‡ نوه داشتند، مادر Ù…ØÙ…درضا براي نسترن Ùˆ ياسر قصه مي Ú¯ÙØª Ùˆ گاه هم با صداي آوازهاي کودکانه آنها به خواب مي Ø±ÙØª.
اين Ú†Ù‡ ØÚ©Ù… لعنتي است Ú©Ù‡ همه را مجازات مي کند، از Ù…ØÙ…درضا Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ تا ميترا Ùˆ البرز، تا نسترن Ùˆ ياسر تا مادر Ùˆ پدر Ù…ØÙ…درضا، Ùˆ من Ùˆ تو. چند Ù‡Ø²Ø§Ø±Ù†ÙØ± بايد اعدام شوند، چند ميليون Ù†ÙØ± بايد اعدام شوند تا ما قانع شويم Ú©Ù‡ اعدام بايد لغو گردد.
دلم براي Ù…ØÙ…د رضا خيلي تنگ شده، کاش او اعدام نمي شد.
رضا ÙØ§Ù†ÙŠ ÙŠØ²Ø¯ÙŠ
19 مهر 1382
Next entry: ديو Ú†Ùˆ بيرون رود ÙØ±Ø´ØªÙ‡ در آيد
Previous entry: خطر ØÙ…له اسرائيل به ايران