رضا فانی یزدی
گویند رمز عشق مگویید و نشنوید
مشکل حکایتی است که تقریر میکنند
دلم براي محمد رضا خيلي تنگ شده!
حالا ديگه بيشتر از پانزده سال شده که نديدمش و خبري هم ازش ندارم. آخرين بار که همديگر رو ديديم، شهريور ماه سال 67 بود، هر دو تامون نگران بوديم و نمي دونستيم چه اتفاقي داره مي افته! ولي هر دو مي دونسيتم که اوضاع خيلي بديست. شايد هردومون فکر مي کرديم که ديگه آخرين روزهاي زندگي ماست، ولي من نمي تونستم فکر کنم که پانزده سال بعد اين دفعه با هم ديدار مي کنيم، ولي من تنها هستم. من با او ديدار مي کنم ولي وقتي که او ديگه نيست، محمدرضا را چند روز بعد از آن آخرين ديدار اعدام کردند.
من و جعفر و مهدي و محمدرضا دوستان خوبي بوديم که روزهاي خيلي خوشي رو با هم گذرونديم. کلاس چهارم دبيرستان بوديم که همه با هم آشنا شديم گرچه من و مهدي از قبل همديگر رو مي شناختيم. وجه مشترک همه ما غير از اين که جوان بوديم، عاشق زندگي بوديم، فوتبال بازي مي کرديم و با هم به کوهنوردي مي رفتيم و گاه به سينما و تفريح، يک چيز ديگر هم بود: به اصطلاح سياسي بوديم. شايد اين بيشتر باعث شده بود که ما با هم جور بشيم. پدر محمدرضا گروه ما رو «همقطار» صدا مي کرد. خونه همديگه زياد مي رفتيم گرچه پدر و مادرهامون اونوقت ها همديگه رو زياد نميشناختن، اما هر خونه اي مثل خونه خودمون بود، غذاي گرم و آماده، محبت مادرانه و عشق و علاقه پدرانه از طرف همه پدر و مادرهارو داشتيم. مادر مهدي سال گذشته فوت کرد، پدر جعفر بعد از تحمل سالها زجر و عذاب بعد از مرگ محمد و زهرا در درگيري هاي خياباني و اعدام محسن و بعد هم اعدام علي و محمود در سال 67، چند سال پيش در گذشت. پدر و مادرهامون بعدا با هم آشنا شدند، پشت ميله هاي زندان، البته در آنطرف سالن ملاقات. محمدرضا مذهبي بود، به همين جهت او به مجاهدين گرايش داشت و ما به چريک هاي فدايي. با اينکه گروه ما در سالهاي بعد گرايشات گوناگوني پيدا کرد، اما هميشه دوستاني خوب باقي مانديم.
من ارديبهشت سال 62 دستگير شدم، جعفر نيز همان سال به زندان افتاد، مهدي خوشبختانه مهاجرت کرد، محمدرضا اما سال 63 بود که دستگير شد. با اينکه ديگه هيچ ارتباطي با مجاهدين نداشت، در دادگاه اول به اعدام محکوم شد. يکي دوسالي بود که از هم خبر نداشتيم که يک روز تقريبا اواخر سال 63 محمدرضا را به بند ما آوردند. هردو خوشحال بوديم که همديگر رو مي بينيم، هر دو خوشحال بوديم که زنده ايم، ولي هردومون حکم اعدام گرفته بوديم و زير اعدام بوديم.
تقريبا به فاصله چند ماه از همديگر به دادگاه دوم رفتيم و هر دو محکوم به بيست سال حبس شديم.
محمدرضا واليبال خوب بازي مي کرد. اون وقتها که دبيرستان مي رفتيم، گاه گاهي واليبال شرطي مي زديم. توي زندان هم وقتي اوضاع بهتر شده بود و هواخوري داشتيم و توپ گرفته بوديم، باز واليبال برقرار شد. رابطه مون به همون خوبي سالهاي نوجواني و جواني بود.
من پس از آزادي از زندان با تني خسته و روحي پر درد از سالهاي مرگبار زندان با سهيلا که سالها با عشق منحصر به خود در انتظارم بود، ازدواج کردم. حالا ما دوبچه داريم، ميترا و البرز. اکثرا بچه ها قبل از خواب از من ميخوان که از خاطرات دوران جواني ام براشون بگم. از همکلاسي هام، دوستهاي خوبم، گاهي ميگن "بابا، بهترين دوستهات کي بودن؟ از اونها برامون بگو!" از مهدي و جعفر و محمدرضا براشون گفته ام، از روزهايي که با هم بوديم، از دوران دبيرستان، از کوهنوردي، از دوران زندان، از شب هايي که به بهانه درس خواندن تا نيمه شب فوتبال بازي مي کرديم، از شب هاي ملاقه زني و چهارشنبه سوري، از شب ملاقه زني که محمدرضا کتک خورد، از دعواهامون با بچه هاي دبيرستان هاي ديگه، و از اذيت کردن ها و شوخي هاي نوجواني و خلاصه هرچي يادم مياد.
مهدي پارسال که از انگليس آمده بود، براشون سوغاتي آورد. جعفر را مي دونن توي کانادا زندگي مي کنه و بچه داره، صداش رو شنيده اند، عکس هاش رو هم ديده اند. براي ميترا و البرز، عمو مهدي و عمو جعفر نه فقط خاطره من، که انسان هاي زنده و دوست داشتني هستند. اما محمدرضا ديگه نيست. نه صداش هست، و نه ميتونه سوغاتي بياره. جمهوري اسلامي با اعدام محمدرضا، ميترا و البرز رو از ديدن او محروم کرد. نه تنها من، که ميترا و البرز هم دلشون براي محمدرضا تنگ شده، آنها هم دوست داشتن او را ببينند، دلشون براي عمو محمدرضا تنگ شده.
محمدرضا اگه زنده بود، اگه اعدام نشده بود، امروز او هم بچه داشت. شايد اگر دختري مي داشت اسمش را "نسترن" مي گذاشت، از اسم نسترن خوشش مي اومد.
البرز که به دنيا اومد، مامان براي کمک به ما آمد آمريکا. دوسالي پيش ما بود، البرز و ميترا چه لذتي بردند. مادربزرگ رو تجربه ميکردند، مادربزرگ براشون غذا درست مي کرد، لوسشون مي کرد، قصه مي گفت. مادر بزرگ هم لذت مي برد، نوه هاش رو دوست داشت، خوشحال بود که من اعدام نشدم و او امروز از بودن در کنار نوه هاش لذت مي بره.
اعدام محمدرضا نه تنها مادرش رو بي فرزند کرد، که او را از داشتن نوه هاي پسرش براي هميشه محروم کرد، عروسش رو اصلا نديد. اگر محمدرضا اعدام نمي شد، مادر محمدرضا عروسش رو مي ديد، نوه هاش رو بغل ميکرد و مي بوسيد، دلش که ميگرفت به اونها زنگ ميزد و حالشون رو مي پرسيد، بچه ها براش شعر مي خوندن و او لذت مي برد.
اما امروز او تنهاست. محمدرضا نيست، عروسي نيست، و صداي آواز بچه ها در خانه خالي و پرغم آنها پيدا نيست.
علي برادر کوچکتر محمدرضا بود. سال 60 بود که دستگير شد. فقط 15 سال داشت. يکي از جوانترين بچه هاي بند بود. شهريور 67 که اعدام شد تازه داشت خودش رو براي امتحان نهايي شهريور همان سال آماده مي کرد.
با اعدام محمدرضا و علي خانواده سعيدي براي هميشه آنها را از دست داد.
از اعدام متنفرم. کاش مردم ما، روشنفکران ما، طرفداران حقوق بشر در جامعه ما مثل خيلي از جوامع ديگر دنيا، بيست سال پيش، پنجاه سال پيش يا حداقل در دوره انقلاب به عنوان اولين خواست يک جامعه براي ادامه زندگي بهتر، خواستار لغو حکم اعدام شده بودند، کاش حکم اعدام لغو شده بود.
تصور کنيد که حکم اعدام نبود، چه همه آدم امروز زنده بودند! محمدرضا مسلما امروز زنده بود، علي هم زنده بود، محسن و محمد و علي بهکيش هم زنده بودند، امين هم زنده بود، و هزاران هزار انسان ديگر. تصور کنيد چقدر دخترها و پسرهاي جواني که اعدام شدند، اگر حکم اعدام لغو شده بود، امروز زنده بودند، ازدواج کرده بودند و يک عالمه بچه هاي شيرين و دوست داشتني مثل بچه هاي همه ما داشتند.
اگر اعدام لغو شده بود، امروز ميترا مي توانست با نسترن بازي کند و البز شايد با ياسر، محمدرضا دوست داشت اسم پسرش رو "ياسر" بذاره.
اگر اعدام نبود، اگه 25 سال پيش همه ما تصميم به لغو اعدام گرفته بوديم، امروز چقدر مادربزرگ ها و پدربزرگها که نوه داشتند، مادر محمدرضا براي نسترن و ياسر قصه مي گفت و گاه هم با صداي آوازهاي کودکانه آنها به خواب مي رفت.
اين چه حکم لعنتي است که همه را مجازات مي کند، از محمدرضا گرفته تا ميترا و البرز، تا نسترن و ياسر تا مادر و پدر محمدرضا، و من و تو. چند هزارنفر بايد اعدام شوند، چند ميليون نفر بايد اعدام شوند تا ما قانع شويم که اعدام بايد لغو گردد.
دلم براي محمد رضا خيلي تنگ شده، کاش او اعدام نمي شد.
رضا فاني يزدي
19 مهر 1382
من و جعفر و مهدي و محمدرضا دوستان خوبي بوديم که روزهاي خيلي خوشي رو با هم گذرونديم. کلاس چهارم دبيرستان بوديم که همه با هم آشنا شديم گرچه من و مهدي از قبل همديگر رو مي شناختيم. وجه مشترک همه ما غير از اين که جوان بوديم، عاشق زندگي بوديم، فوتبال بازي مي کرديم و با هم به کوهنوردي مي رفتيم و گاه به سينما و تفريح، يک چيز ديگر هم بود: به اصطلاح سياسي بوديم. شايد اين بيشتر باعث شده بود که ما با هم جور بشيم. پدر محمدرضا گروه ما رو «همقطار» صدا مي کرد. خونه همديگه زياد مي رفتيم گرچه پدر و مادرهامون اونوقت ها همديگه رو زياد نميشناختن، اما هر خونه اي مثل خونه خودمون بود، غذاي گرم و آماده، محبت مادرانه و عشق و علاقه پدرانه از طرف همه پدر و مادرهارو داشتيم. مادر مهدي سال گذشته فوت کرد، پدر جعفر بعد از تحمل سالها زجر و عذاب بعد از مرگ محمد و زهرا در درگيري هاي خياباني و اعدام محسن و بعد هم اعدام علي و محمود در سال 67، چند سال پيش در گذشت. پدر و مادرهامون بعدا با هم آشنا شدند، پشت ميله هاي زندان، البته در آنطرف سالن ملاقات. محمدرضا مذهبي بود، به همين جهت او به مجاهدين گرايش داشت و ما به چريک هاي فدايي. با اينکه گروه ما در سالهاي بعد گرايشات گوناگوني پيدا کرد، اما هميشه دوستاني خوب باقي مانديم.
من ارديبهشت سال 62 دستگير شدم، جعفر نيز همان سال به زندان افتاد، مهدي خوشبختانه مهاجرت کرد، محمدرضا اما سال 63 بود که دستگير شد. با اينکه ديگه هيچ ارتباطي با مجاهدين نداشت، در دادگاه اول به اعدام محکوم شد. يکي دوسالي بود که از هم خبر نداشتيم که يک روز تقريبا اواخر سال 63 محمدرضا را به بند ما آوردند. هردو خوشحال بوديم که همديگر رو مي بينيم، هر دو خوشحال بوديم که زنده ايم، ولي هردومون حکم اعدام گرفته بوديم و زير اعدام بوديم.
تقريبا به فاصله چند ماه از همديگر به دادگاه دوم رفتيم و هر دو محکوم به بيست سال حبس شديم.
محمدرضا واليبال خوب بازي مي کرد. اون وقتها که دبيرستان مي رفتيم، گاه گاهي واليبال شرطي مي زديم. توي زندان هم وقتي اوضاع بهتر شده بود و هواخوري داشتيم و توپ گرفته بوديم، باز واليبال برقرار شد. رابطه مون به همون خوبي سالهاي نوجواني و جواني بود.
من پس از آزادي از زندان با تني خسته و روحي پر درد از سالهاي مرگبار زندان با سهيلا که سالها با عشق منحصر به خود در انتظارم بود، ازدواج کردم. حالا ما دوبچه داريم، ميترا و البرز. اکثرا بچه ها قبل از خواب از من ميخوان که از خاطرات دوران جواني ام براشون بگم. از همکلاسي هام، دوستهاي خوبم، گاهي ميگن "بابا، بهترين دوستهات کي بودن؟ از اونها برامون بگو!" از مهدي و جعفر و محمدرضا براشون گفته ام، از روزهايي که با هم بوديم، از دوران دبيرستان، از کوهنوردي، از دوران زندان، از شب هايي که به بهانه درس خواندن تا نيمه شب فوتبال بازي مي کرديم، از شب هاي ملاقه زني و چهارشنبه سوري، از شب ملاقه زني که محمدرضا کتک خورد، از دعواهامون با بچه هاي دبيرستان هاي ديگه، و از اذيت کردن ها و شوخي هاي نوجواني و خلاصه هرچي يادم مياد.
مهدي پارسال که از انگليس آمده بود، براشون سوغاتي آورد. جعفر را مي دونن توي کانادا زندگي مي کنه و بچه داره، صداش رو شنيده اند، عکس هاش رو هم ديده اند. براي ميترا و البرز، عمو مهدي و عمو جعفر نه فقط خاطره من، که انسان هاي زنده و دوست داشتني هستند. اما محمدرضا ديگه نيست. نه صداش هست، و نه ميتونه سوغاتي بياره. جمهوري اسلامي با اعدام محمدرضا، ميترا و البرز رو از ديدن او محروم کرد. نه تنها من، که ميترا و البرز هم دلشون براي محمدرضا تنگ شده، آنها هم دوست داشتن او را ببينند، دلشون براي عمو محمدرضا تنگ شده.
محمدرضا اگه زنده بود، اگه اعدام نشده بود، امروز او هم بچه داشت. شايد اگر دختري مي داشت اسمش را "نسترن" مي گذاشت، از اسم نسترن خوشش مي اومد.
البرز که به دنيا اومد، مامان براي کمک به ما آمد آمريکا. دوسالي پيش ما بود، البرز و ميترا چه لذتي بردند. مادربزرگ رو تجربه ميکردند، مادربزرگ براشون غذا درست مي کرد، لوسشون مي کرد، قصه مي گفت. مادر بزرگ هم لذت مي برد، نوه هاش رو دوست داشت، خوشحال بود که من اعدام نشدم و او امروز از بودن در کنار نوه هاش لذت مي بره.
اعدام محمدرضا نه تنها مادرش رو بي فرزند کرد، که او را از داشتن نوه هاي پسرش براي هميشه محروم کرد، عروسش رو اصلا نديد. اگر محمدرضا اعدام نمي شد، مادر محمدرضا عروسش رو مي ديد، نوه هاش رو بغل ميکرد و مي بوسيد، دلش که ميگرفت به اونها زنگ ميزد و حالشون رو مي پرسيد، بچه ها براش شعر مي خوندن و او لذت مي برد.
اما امروز او تنهاست. محمدرضا نيست، عروسي نيست، و صداي آواز بچه ها در خانه خالي و پرغم آنها پيدا نيست.
علي برادر کوچکتر محمدرضا بود. سال 60 بود که دستگير شد. فقط 15 سال داشت. يکي از جوانترين بچه هاي بند بود. شهريور 67 که اعدام شد تازه داشت خودش رو براي امتحان نهايي شهريور همان سال آماده مي کرد.
با اعدام محمدرضا و علي خانواده سعيدي براي هميشه آنها را از دست داد.
از اعدام متنفرم. کاش مردم ما، روشنفکران ما، طرفداران حقوق بشر در جامعه ما مثل خيلي از جوامع ديگر دنيا، بيست سال پيش، پنجاه سال پيش يا حداقل در دوره انقلاب به عنوان اولين خواست يک جامعه براي ادامه زندگي بهتر، خواستار لغو حکم اعدام شده بودند، کاش حکم اعدام لغو شده بود.
تصور کنيد که حکم اعدام نبود، چه همه آدم امروز زنده بودند! محمدرضا مسلما امروز زنده بود، علي هم زنده بود، محسن و محمد و علي بهکيش هم زنده بودند، امين هم زنده بود، و هزاران هزار انسان ديگر. تصور کنيد چقدر دخترها و پسرهاي جواني که اعدام شدند، اگر حکم اعدام لغو شده بود، امروز زنده بودند، ازدواج کرده بودند و يک عالمه بچه هاي شيرين و دوست داشتني مثل بچه هاي همه ما داشتند.
اگر اعدام لغو شده بود، امروز ميترا مي توانست با نسترن بازي کند و البز شايد با ياسر، محمدرضا دوست داشت اسم پسرش رو "ياسر" بذاره.
اگر اعدام نبود، اگه 25 سال پيش همه ما تصميم به لغو اعدام گرفته بوديم، امروز چقدر مادربزرگ ها و پدربزرگها که نوه داشتند، مادر محمدرضا براي نسترن و ياسر قصه مي گفت و گاه هم با صداي آوازهاي کودکانه آنها به خواب مي رفت.
اين چه حکم لعنتي است که همه را مجازات مي کند، از محمدرضا گرفته تا ميترا و البرز، تا نسترن و ياسر تا مادر و پدر محمدرضا، و من و تو. چند هزارنفر بايد اعدام شوند، چند ميليون نفر بايد اعدام شوند تا ما قانع شويم که اعدام بايد لغو گردد.
دلم براي محمد رضا خيلي تنگ شده، کاش او اعدام نمي شد.
رضا فاني يزدي
19 مهر 1382
Next entry: ديو چو بيرون رود فرشته در آيد
Previous entry: خطر حمله اسرائيل به ايران