رضا فانی یزدی
گویند رمز عشق مگویید و نشنوید
مشکل حکایتی است که تقریر میکنند
با دولت آبادی و سروش در زندان
رضا فانی یزدی
rezafani@yahoo.com
عبدالکریم سروش در تمام سالهای زندان در دهه شصت با ما بود. دیگر شخصیت های دولتی می آمدند و می رفتند. مثلا هرشب در اخبار ساعت ۸ مهندس میرحسین موسوی برصفحه تلویزیون ظاهر می شد و گزارش هیات دولتش را می داد و می رفت. سروش اما در تمام شب و روز در طاقچه های اتاق زندان نشسته بود و در هر ساعت سکوت و مطالعه اجباری با ما حرف می زد و مجبورمان می کرد که از عقاید خود دست برداریم. خودداری از شنیدن سروش و یا خواندن کتابهای او در ساعتهای سکوت و مطالعه برای ما روزها و ماهها تبعید در سلولهای انفرادی و بستن دستهایمان به پایین لوله های شوفاژ و یا آویزان کردنمان از دوش حمام را در پی داشت. آنقدر آنجا می ماندیم تا بپذیریم که برگردیم برای شنیدن و مطالعه ی دوباره آثار فیلسوف بی بدیل اندیشه های اسلامی در زندان ها.
پس از برکناری لاجوردی و نوچه های او در زندانهای سراسر کشور، به همت فشارهای روزافزون آیت الله منتظری و اطرافیان ایشان بود که کم کم میدان یکه تازی سروش، پهاوان تک تاز و فاتح سلولهای انفرادی و اطاق های دربسته زندانها، از رونق افتاد و سروکله کتابهای دیگران به درون کتابخانه های کوچک اتاق های ما پیدا شد. محمود دولت آبادی و از جمله «کلیدر» او با رفتن لاجوردی ها بود که توانست به اتاق های ما بیاید و دریجه زندگی به بیرون را به روی ما بگشاید.
گرچه هنوز در ساعت های سکوت و مطالعه اجباری کتاب های سروش را به زور بخورد ما می دادند، اما حالا با ورود کتابهای دولت آبادی و دیگران کم کم درهای زندگی به دنیای بیرون به رویمان باز می شد. با دولت آبادی و کلیدر او بود که به دهات اطراف خراسان سفر می کردیم. در کنار برکه ای که مارال در آن شنا می کرد و از نگاه گلمحمد زیبایی های زندگی را مزه مزه می کردیم. و از دنیای مخوف و شکنجه ای که در آن سالها به کمک کتابهای سروش برایمان درست کرده بودند پا به بیرون می گذاشتیم و باز انسانیت و احساسات انسانی را در خود باز می یافتیم.
تجربه ی زندگی در زندان با دولت آبادی در کنار سروش خیلی هم با دوام نبود. همان امام خمینی که با انقلاب فرهنگی درهای دانشگاهها را بسته بود و دانشجویان را به زندانها فرستاده بود، و سروش نماینده فرهنگی اش در ستاد انقلاب فرهنگی بود، اینبار انقلابی عظیم تر از انقلاب فرهنگی کرد. امام با حکمی در چند سطر در تابستان ۶۷ قلع و قمع در زندانها را فرمان داد. در ظرف کمتر از یکی دو ماه کمیته های مرگ در سراسر کشور چندین هزار زندانی سیاسی را به قتلگاه بردند. ماهها در اتاقهای دربسته و سلولهای انفرادی و قرنطینه ها منتظر مرگ بودیم. تا کم کم اوضاع فروکش کرد. باز هم آیت الله منتظری تنها تک صدای اعتراض در جمع کل آقایان بود.
بچه ها که پس از موج اعدام ها از زندانهای سپاه و قرنطینه باز به بندها بازگشتند، تعریف می کردند که از آنهمه کتاب که داشتیم باز چندتایی بیشتر باقی نمانده بود. نه تنها بچه ها اعدام شده بودند، کتابها را نیز اعدام کرده بودند. کلیدر دولت آبادی، افسانه ی نیما، آیدای شاملو، و دهها و دهها کتاب دیگر را نیز قلع و قمع کرده بودند. دوباره زندان مانده بود با قرآن و نهج البلاغه و صحیفه سجادیه و مصباح یزدی و سروش!
باز از مرگ رهیده ها و وحشت زده های بازگشته از پای چوبه های دار، کتابهای سروش و مصباح یزدی را برای رهایی از مرگ و نشانه ی توبه به دست می گرفتند. کلیدر دولت آبادی باز به غارها پرتاب شد. و سروش و مصباح چون پیروز میدان جنگ سروکله پهلوانی و یکه تازی شان در اتاق های مرگ زده ی زندانها پدیدار شد.
از آن روزها تقریبا بیشتر از بیست سال می گذرد. تا چند روز پیش که باز دوباره سروش و دولت آبادی را در کنار هم دیدم. در نشریه ها خواندم که محمود دولت آبادی در مراسمی به سروش به عنوان نماینده خمینی در شورای انقلاب فرهنگی تاخته است که "انقلاب فرهنگی باعث شد تا جامعه فرهنگی ایران از مغز تهی شود." و سروش را خطاب کرده است که "آقای سروش، شما علمدار رفتار شنیعی شدید که باعث شد بهترین فرزندان این مملکت بگذارند بروند."*
سروش در پاسخ به ایشان گفته است
"به حکم امام، برای خدمت به فرهنگ در آن ستاد بدون ستاندن قرانی مزد شبانه روز عرق شرافت ریختم."
و همچنین گفته است
"شیخ ستاد بودن نه حسن است و نه عیب، آنکه عیب است دروغ زنی و دریوزگی و چاپلوسی کردن و سابقه استالینی داشتن و فرصت طلبانه ژست آزادیخواهی گرفتن است."
و گفته است که
"به جستجو برآمدم که قصه چيست و محمود دولتآباد کيست، خبر آوردند خفتهاي است در غاري نزديک دولتآباد که پس از 30 سال ناگهان بيخواب شده و دست و رو نشسته که پشت ميز خطابه پرتاب شده و به حيا و ادب پشت کرده و صدا درشت کرده و با سخافت و شناعت از معلمي به نام عبدالکريم سروش سخن رانده و او را شيخ انقلاب فرهنگي خوانده و دروغ در دغل کرده و متکبرانه با حق جدل کرده است و اين همه عقدهگشايي و ناخجستگي در مجلسي به نام و حمايت از مير حسين موسوي که در پي پوشيدن قباي خجسته صدارت است."**
نمی دانم اگر سروش در تهران بود و لاجوردی در قدرت، و یا پشتوانه اطلاعاتی و امنیتی دستگاه حکومت دینی یاری اش می کرد، دولت آبادی چه سرنوشتی پیدا می کرد.
سرنوشت سعیدی سیرجانی به یادم می آید که او هم "به حیا و ادب پشت کرده و صدا درشت کرده و با حق جدل کرده بود."
با احترام،
رضا فانی یزدی
۲۲ مه ۲۰۰۹
rezafani@yahoo.com
عبدالکریم سروش در تمام سالهای زندان در دهه شصت با ما بود. دیگر شخصیت های دولتی می آمدند و می رفتند. مثلا هرشب در اخبار ساعت ۸ مهندس میرحسین موسوی برصفحه تلویزیون ظاهر می شد و گزارش هیات دولتش را می داد و می رفت. سروش اما در تمام شب و روز در طاقچه های اتاق زندان نشسته بود و در هر ساعت سکوت و مطالعه اجباری با ما حرف می زد و مجبورمان می کرد که از عقاید خود دست برداریم. خودداری از شنیدن سروش و یا خواندن کتابهای او در ساعتهای سکوت و مطالعه برای ما روزها و ماهها تبعید در سلولهای انفرادی و بستن دستهایمان به پایین لوله های شوفاژ و یا آویزان کردنمان از دوش حمام را در پی داشت. آنقدر آنجا می ماندیم تا بپذیریم که برگردیم برای شنیدن و مطالعه ی دوباره آثار فیلسوف بی بدیل اندیشه های اسلامی در زندان ها.
پس از برکناری لاجوردی و نوچه های او در زندانهای سراسر کشور، به همت فشارهای روزافزون آیت الله منتظری و اطرافیان ایشان بود که کم کم میدان یکه تازی سروش، پهاوان تک تاز و فاتح سلولهای انفرادی و اطاق های دربسته زندانها، از رونق افتاد و سروکله کتابهای دیگران به درون کتابخانه های کوچک اتاق های ما پیدا شد. محمود دولت آبادی و از جمله «کلیدر» او با رفتن لاجوردی ها بود که توانست به اتاق های ما بیاید و دریجه زندگی به بیرون را به روی ما بگشاید.
گرچه هنوز در ساعت های سکوت و مطالعه اجباری کتاب های سروش را به زور بخورد ما می دادند، اما حالا با ورود کتابهای دولت آبادی و دیگران کم کم درهای زندگی به دنیای بیرون به رویمان باز می شد. با دولت آبادی و کلیدر او بود که به دهات اطراف خراسان سفر می کردیم. در کنار برکه ای که مارال در آن شنا می کرد و از نگاه گلمحمد زیبایی های زندگی را مزه مزه می کردیم. و از دنیای مخوف و شکنجه ای که در آن سالها به کمک کتابهای سروش برایمان درست کرده بودند پا به بیرون می گذاشتیم و باز انسانیت و احساسات انسانی را در خود باز می یافتیم.
تجربه ی زندگی در زندان با دولت آبادی در کنار سروش خیلی هم با دوام نبود. همان امام خمینی که با انقلاب فرهنگی درهای دانشگاهها را بسته بود و دانشجویان را به زندانها فرستاده بود، و سروش نماینده فرهنگی اش در ستاد انقلاب فرهنگی بود، اینبار انقلابی عظیم تر از انقلاب فرهنگی کرد. امام با حکمی در چند سطر در تابستان ۶۷ قلع و قمع در زندانها را فرمان داد. در ظرف کمتر از یکی دو ماه کمیته های مرگ در سراسر کشور چندین هزار زندانی سیاسی را به قتلگاه بردند. ماهها در اتاقهای دربسته و سلولهای انفرادی و قرنطینه ها منتظر مرگ بودیم. تا کم کم اوضاع فروکش کرد. باز هم آیت الله منتظری تنها تک صدای اعتراض در جمع کل آقایان بود.
بچه ها که پس از موج اعدام ها از زندانهای سپاه و قرنطینه باز به بندها بازگشتند، تعریف می کردند که از آنهمه کتاب که داشتیم باز چندتایی بیشتر باقی نمانده بود. نه تنها بچه ها اعدام شده بودند، کتابها را نیز اعدام کرده بودند. کلیدر دولت آبادی، افسانه ی نیما، آیدای شاملو، و دهها و دهها کتاب دیگر را نیز قلع و قمع کرده بودند. دوباره زندان مانده بود با قرآن و نهج البلاغه و صحیفه سجادیه و مصباح یزدی و سروش!
باز از مرگ رهیده ها و وحشت زده های بازگشته از پای چوبه های دار، کتابهای سروش و مصباح یزدی را برای رهایی از مرگ و نشانه ی توبه به دست می گرفتند. کلیدر دولت آبادی باز به غارها پرتاب شد. و سروش و مصباح چون پیروز میدان جنگ سروکله پهلوانی و یکه تازی شان در اتاق های مرگ زده ی زندانها پدیدار شد.
از آن روزها تقریبا بیشتر از بیست سال می گذرد. تا چند روز پیش که باز دوباره سروش و دولت آبادی را در کنار هم دیدم. در نشریه ها خواندم که محمود دولت آبادی در مراسمی به سروش به عنوان نماینده خمینی در شورای انقلاب فرهنگی تاخته است که "انقلاب فرهنگی باعث شد تا جامعه فرهنگی ایران از مغز تهی شود." و سروش را خطاب کرده است که "آقای سروش، شما علمدار رفتار شنیعی شدید که باعث شد بهترین فرزندان این مملکت بگذارند بروند."*
سروش در پاسخ به ایشان گفته است
"به حکم امام، برای خدمت به فرهنگ در آن ستاد بدون ستاندن قرانی مزد شبانه روز عرق شرافت ریختم."
و همچنین گفته است
"شیخ ستاد بودن نه حسن است و نه عیب، آنکه عیب است دروغ زنی و دریوزگی و چاپلوسی کردن و سابقه استالینی داشتن و فرصت طلبانه ژست آزادیخواهی گرفتن است."
و گفته است که
"به جستجو برآمدم که قصه چيست و محمود دولتآباد کيست، خبر آوردند خفتهاي است در غاري نزديک دولتآباد که پس از 30 سال ناگهان بيخواب شده و دست و رو نشسته که پشت ميز خطابه پرتاب شده و به حيا و ادب پشت کرده و صدا درشت کرده و با سخافت و شناعت از معلمي به نام عبدالکريم سروش سخن رانده و او را شيخ انقلاب فرهنگي خوانده و دروغ در دغل کرده و متکبرانه با حق جدل کرده است و اين همه عقدهگشايي و ناخجستگي در مجلسي به نام و حمايت از مير حسين موسوي که در پي پوشيدن قباي خجسته صدارت است."**
نمی دانم اگر سروش در تهران بود و لاجوردی در قدرت، و یا پشتوانه اطلاعاتی و امنیتی دستگاه حکومت دینی یاری اش می کرد، دولت آبادی چه سرنوشتی پیدا می کرد.
سرنوشت سعیدی سیرجانی به یادم می آید که او هم "به حیا و ادب پشت کرده و صدا درشت کرده و با حق جدل کرده بود."
با احترام،
رضا فانی یزدی
۲۲ مه ۲۰۰۹
Next entry: پشت کردن به فرصت تاریخی
Previous entry: شما در آن سالها کجا بودید؟شما در آن سالها کجا بودید؟